گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد نهم
درس صد و بيست و هشتم تا صد و سى‏ام


شان نزول آيه: «سال سائل، ...» و آيه: «فامطر علينا حجارة...» درباره انكار كننده حديث غدير


بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على محمد و آله الطاهرين،

و لعنة الله على اعدائهم اجمعين، من الآن الى قيام يوم الدين،

و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم



قال الله الحكيم فى كتابه الكريم:

سال سائل بعذاب واقع. للكافرين ليس له دافع. من الله ذى المعارج. [1]

«درخواست كننده‏اى از عذاب روز قيامت كه حتما واقع‏شدنى است پرسش كرد، آن عذابى كه براى كافران است، و هيچ امرى جلوى آن را نمى‏تواند بگيرد، و آن عذاب از خداوند است كه مالك درجات و طبقات آسمان‏هاست (آن عذابى كه بر حارث بن نعمان فهرى، و يا بر جابر بن نصر بن حارث بن كلده، بوسيله سنگى از آسمان فرود آمد، و او را به علت اعتراض به رسول خدا، در نصب على بن ابيطالب عليه السلام بر خلافت و ولايت، هلاك كرد) .»

آرى كسيكه منكر ولايت آنحضرت باشد، با وجود علم، در برابر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، مستحق چنين نكال و نقمتى است، زيرا كه او منكر اصالت و واقعيت تشريع و تكوين است، و لايق بوار و نابودى.

بازگشت به فهرست

اشعار أبوالعلي‌ و أبوالفرج‌ در ولايت‌ أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌
ابو العلى درباره نص رسول الله بر خلافت على بن ابيطالب بر ولايت گويد كه: من ادعا نمى‏كنم كه او پيامبر مرسل است، و ليكن با نص واضح و آشكارا داراى مقام ولايت كليه الهيه، بدون شك و ترديد است:

على امامى بعد الرسول سيشفع فى عرصة الحق لى 1

و لا ادعى لعلى سوى فضائل فى العقل لم يشكل 2

و لا ادعى انه مرسل و لكن امام بنص جلى 3

و قول الرسول له اذ اتى له سيما الفاضل المفضل 4

الا ان من كنت مولى له فمولاه من غير شك على‏5 [2]

1- پس از رسول خدا، على امام من است كه در عرصات حق در نزد حق از من شفاعت مى‏كند.

2- و من چيزى را براى على ادعا نمى‏كنم، مگر فضائلى را كه پذيرش آنها در نزد عقل، مشكل نيست.

3- و من ادعا نمى‏كنم كه او پيامبرى مرسل است، و ليكن او به نص آشكار امام و مقتداى مردم است.

4- و گفتار رسول خدا براى على در وقتيكه آمد، او را اختصاص به صاحب مقام فضيلت و منقبتى داده است كه او را از همه برتر و راقى‏تر معين فرموده است، و آن گفتار اين است كه:

5- آگاه باشيد: هر كس كه من مولى و آقاى او هستم، بدون شك، على، مولى و آقاى اوست.

و ابو الفرج درباره نصب ولايت گويد:

تجلى الهدى يوم الغدير على الشبه و برز ابريز البيان عن الشبه 1

و اكمل رب العرش للناس دينهم كما نزل القرآن فيه و اعربه 2

و قام رسول الله فى الجمع جاذبا بضبع على ذى التعالى من الشبه 3

و قال: الا من كنت مولى لنفسه فهذا له مولى فيالك منقبه‏4 [3]

1- راه هدايت در روز غدير، بر هر گونه ضلال و باطلى، متجلى و هويدا شد، و طلاى ناب و خالص وضوح و روشنى، از مس تار و تيره، ظاهر شد، و تفوق گرفت، و برتر آمد.

2- و پروردگار عرش، دين مردم را براى آنها تكميل فرمود، به همان نحوى كه قرآن نازل شد، و پرده برداشت.

3- و رسول خدا در ميان جمعيت مردم برخاسته و بازوى على را گرفت، آن على كه از داشتن امثال و اقران، برتر و بالاتر است، و از داشتن نظاير و اشباه، رفيع‏تر و بلند پايه‏تر.

4- و گفت: بدانيد كه هر كس كه من مولاى نفس او هستم، اين على مولاى اوست، پس چه منقبت و فضيلت والائى است اين شرف و منقبت!

اشعار ابن‌ رومي‌ دربارة‌ حديث‌ غدير
و ابن رومى گويد:

يا هند لم اعشق و مثلى لا يرى عشق النساء ديانة و تحرجا 1

لكن حبى للوصى مخيم فى الصدر يسرح فى الفؤآد تولجا 2

فهو السراج المستنير و من به سبب النجاة من العذاب لمن نجا 3

و اذا تركت له المحبة لم اجد يوم القيمة من ذنوبى مخرجا 4

قل لى: ءاترك مستقيم طريقه جهلا و اتبع الطريق الاعوجا 5

و اراه كالتبر المصفى جوهرا و ارى سواه لناقديه مبهرجا 6

و محله من كل فضل بين عال محل الشمس او بدر الدجى 7

قال النبى له مقالا لم يكن يوم الغدير لسامعيه تمجمجا 8

من كنت مولاه فذا مولى له مثلى و اصبح فى الفخار متوجا 9

و كذاك اذ منع البتول جماعة خطبوا و اكرمه بها اذ زوجا10 [4]

1- اى هند (كنايه از زن زيبا و قابل معاشقه) من عشق به تو را ندارم، و هيچگاه همچو مثل منى، عشق زنان را دين و منهاج خود نمى‏گيرد، و پيوسته از آن تجنب و احتراز دارد.

2- و ليكن محبت من به وصى رسول خدا همچون خيمه‏اى است كه در سينه من برافراشته شده است، در قلب من مى‏رود، و داخل مى‏شود و جاى مى‏گزيند.

3- زيرا كه على وصى رسول خدا، يگانه چراغ نوربخش است، و كسى است كه سبب نجات از عذاب نجات‏يافتگان است.

4- و چون من از محبت او دست‏بردارم، در روز قيامت راه گريزى از گناهان خودم پيدا نمى‏كنم.

5- تو به من بگو: آيا من طريق مستقيم او را از روى جهالت ترك كنم، و از طريق كج و ناهموار پيروى كنم؟ !

6- چون بنابر نقد و تميز ذات و جوهره گذاشته شود، من جوهره او را همچون طلاى خالص و ناب مى‏بينم، و غير او را پست و باطل و منحرف از راه استوار و راست و روشن مى‏يابم.

7- و منزلت و مكانت او از هر فضيلتى، روشن و آشكارا و رفيع القدر و عالى المرتبه است، همچون مكان و محل خورشيد، و يا مكان و محل ماه شب چهاردهم، در ميان طبقات امواج ظلمات.

8- درباره على، پيامبر در روز غدير، گفتارى را بيان كرد كه براى شنوندگان هيچ ابهامى نماند.

9- هر كس كه من مولاى او هستم، على نيز همانند من، مولاى اوست.و على اين تاج افتخار را دريافت كرد.

10- و همچنين در وقتى كه رسول خدا جماعتى را كه از بتول عذرآء و فاطمه زهرآء خواستگارى نمودند، منع كرد و نپذيرفت، و على را بواسطه ازدواج با بتول، مكرم و معظم داشت. [5]

بازگشت به فهرست

روايت‌ ثعلبي‌ در تفسير «كشف‌ و بيان‌» در شأن‌ نزول‌ آية‌ سأل‌ سائلٌ
ثعلبى ابو اسحاق نيشابورى [6] در تفسير الكشف و البيان گويد كه: چون سائلى از سفيان بن عيينه از تفسير گفتار خداوند عز و جل: سئل سائل بعذاب واقع، و شان‏نزول آن سؤال كرد كه درباره چه كسى نازل شده است؟ او در پاسخ گفت: از مسئله‏اى از من سؤال كردى كه هيچكس پيش از تو درباره اين مسئله از من چيزى نپرسيده است:

پدرم حديث كرد براى من از جعفر بن محمد، از پدرانش - صلوات الله عليهم كه: چون رسول خدا در غدير خم بود، مردم را ندا كرده و فرا خواند، و مردم جمع شدند، آنگاه دست على را گرفت و گفت: من كنت مولاه فعلى مولاه، اين گفتار شيوع پيدا كرد، و همه جا پيچيد و به شهرها رسيد، و از جمله به حرث بن نعمان فهرى رسيد، و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله، در حالى كه بر روى شتر خود سوار بود، آمد، و تا به ابطح رسيد، و از شتر خود پياده شد، و شتر را خوابانيد، آنگاه به پيغمبر گفت: يا محمد! تو از جانب خداوند ما را امر كردى كه شهادت دهيم: جز خداوند معبودى نيست، و اينكه تو فرستاده و پيامبر از جانب خدائى! و ما اينها را قبول كرديم و پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه در پنج نوبت نماز بخوانيم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر نمودى كه زكات اموال خود را بدهيم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه يك ماه روزه بگيريم، و ما پذيرفتيم! و تو ما را امر كردى كه حج انجام دهيم، و ما پذيرفتيم! و پس از اينها به اينها راضى و قانع نشدى، تا آنكه دو بازوى پسر عمويت را گرفته، و برافراشتى، و او را بر ما سرورى و آقائى دادى و گفتى: من كنت مولاه فعلى مولاه.

آيا اين كارى كه كردى از جانب خودت بود، و يا از جانب خداوند عز و جل؟ !

پيامبر فرمود: سوگند به آن كه جز او خداوندى نيست، اين از جانب خدا بوده است!

حرث بن نعمان، پشت كرد و به سوى شتر خود مى‏رفت و مى‏گفت: اللهم انكان ما يقول محمد حقا فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم [7]«بار پروردگارا اگر آنچه را كه محمد مى‏گويد، حق است، سنگى از آسمان‏بر ما ببار، و يا آنكه عذاب دردناكى براى ما بفرست.»

حرث بن نعمان، هنوز به شتر خود نرسيده بود كه خداوند سنگى از آسمان بر او زد، و آن سنگ بر سرش خود، و از دبرش خارج شد، و او را كشت، و خداوند عز و جل اين آيه را فرستاد:

سئل سآئل بعذاب واقع - الآيات. [8]

سبط ابن جوزى همين روايت را از تفسير ثعلبى، به همين كيفيت روايت كرده است، و در جواب رسول خدا به حرث بن نعمان بدين عبارت آورده است كه:

و قال رسول الله صلى الله عليه و آله و قد احمرت عيناه: و الله الذى لا اله الا هو انه من الله و ليس منى. قالها ثلاثا. [9]

«رسول خدا در حاليكه دو چشمشان از غضب قرمز شده بود، گفتند: سوگند به خداوندى كه هيچ معبودى جز او نيست، از جانب خدا بوده است.و اين سوگند را رسول خدا سه بار تكرار كردند» .

روايت‌ أبوالفتوح‌ رازي‌ و كلمات‌ شيرين‌ و مسجّع‌ او در ولايت‌
ابو الفتوح رازى در تفسير خود، اين حديث را مفصلا از ثعلبى در تفسير «كشف و بيان‏» نقل كرده است.و نيز گويد كه چون حرث به سوى رسول الله آمد، آنحضرت در ميان مهاجر و انصار نشسته بود، و علاوه بر آن اعتراضات نيز گفت: يا محمد بيامدى، و ما را گفتى: سيصد و شصت معبود رها كنيد، و بگوئيد كه: خدا يكى است! بگفتيم! و گفتى كه: جهاد كنيد، و ما تلقى به قبول كرديم!

و در پايان قصه گويد: خداى تعالى سنگى از آسمان فرستاد، و بر سر او خورد، و او را همچنان بر جاى بكشت، و اين آيه را فرستاد:

سئل سآئل بعذاب واقع - للكافرين ليس له دافع.

حق تعالى رحمت فرستاد، او عذاب خواست.گفتند: چون تو را رحمت نافع نيست، كسى عذاب را از تو دافع نيست.

ليس له دافع من الله ذى المعارج.

من ولايتى فرستادم كه كمال دين و تمام نعمت در او بستم

اليوم اكملت لكم‏دينكم.

خداوند اين كمال طفل بود، در بين اطفال، انمايش فرمودم [10] تا به ايمان به حد كمال رسيد.

دين پنداشتى همچو او طفل بود، به ولايت اوش به حد كمال رسانيدم، كه:

اليوم اكملت لكم دينكم فكمل به الدين طردا و عكسا.

دين همچو طفل بود، به تبليغ بالغ شد.

كان طفلا كيحيى و عيسى، فصار بالاسلام كاملا قبل وقت الكمال، بالغا قبل وقت البلوغ.فصار الاسلام بولايته بالغا حد الكمال، لابسا بردة الجمال، مترديا بردآء الجلال، لما نصب له منبر من الرحال، و رفع عليه خير الرجال، نصب رسول الله ارحلا، و رفع عليه رجلا، و ضمه الى صدره، و فتح فاه بنشر ذكره، و كسر سوق اعدائه باعلائه، و اخذه بيده، و وقفه عند خده [11] ، و جر على اعدائه رجلا بل اجلا، و جزمهم جزما و خجلا، و جرهم جرا.فالمنبر منصوب و صاحبه مرفوع، فالمنبر منصوب صورة و معنى، و صاحبه مرفوع حقيقة و فحوى، و هو مرفوع و عدوه منصوب، و هو رافع، و عدوه ناصب.

ليت‏شعرى: عدوه ناصب ام منصوب؟ ! ناصب اللقب، منصوب المذهب.

فيا عجبا من ناصب هو منصوب.در اين كلمات، حركات اعراب و بنا گفته شد، اگر كسى تامل كند. [12]

ابن شهرآشوب در «مناقب‏» خود، قضيه حرث بن نعمان را به همين گونه‏اى كه آورديم، از ابو عبيد، و ثعلبى، و نقاش، و سفيان بن عيينه و رازى [13] ، و قزوينى، و نيشاربورى، و طبرسى، و طوسى از تفاسير آنها نقل كرده است، و در پايان گويد: و در كتاب «شرح الاخبار» آمده است كه: در اينحال اين آيه فرود آمد:

افبعذابنا يستعجلون. [14]

و ابو نعيم فضل بن دكين روايت كرده است.

بازگشت به فهرست

اشعار عوني‌ و روايت‌ أبوالقاسم‌ حَسكاني‌ در آية‌ سأل‌ سائل‌
و عونى در اين باره گويد:

يقول رسول الله هذا لامتى هو اليوم مولى رب ما قلت فاسمع 1

فقام جحود ذو شقاق منافق ينادى رسول الله من قلب موجع 2

اعن ربنا هذا ام انت اخترعته فقال: معاذ الله لست‏بمبدع 3

فقال عدو الله: لا هم ان يكن كما قال حقا بى عذابا فاوقع 4

فعوجل من افق السماء بكفره بجندلة فانكب ثاو بمصرع‏5 [15]

1- رسول خدا مى‏گفت: اين على بن ابيطالب، امروز براى امت من، مولى و صاحب اختيار است، و اى پروردگار من، آنچه را كه گفتم: بشنو و گواه باش!

2- در اينحال يك نفر مرد منكرى كه داراى شقاق و نفاق بود، برخاست، و از روى دل دردناك و اندوهگين خود رسول خدا را مخاطب نموده و بدين جمله ندا كرد:

3- آيا اين امر از طرف پروردگار ماست، و يا تو آنرا ابداع و اختراع نموده‏اى؟ ! و رسول خدا در پاسخ او گفت: من پناه مى‏برم به خدا، من از بدعت‏گذاران نيستم!

4- پس آن دشمن خدا گفت: اى پروردگار! اگر آنچه را كه محمد مى‏گويد، حق است، پس عذابى را به سوى من بفرست، و بر من قرار بده!

5- در اين حال از افق آسمان، به سبب كفرى كه ورزيده بود، سنگى به شتاب فرود آمد، و او را در محل افتادن و زمين خوردنش، به روى خود در انداخت، و در آنجا هلاك ساخت.

و حاكم حسكانى، اين واقعه را از پنج طريق روايت كرده است.

اول از ابو عبد الله شيرازى با سند متصل خود از سفيان بن عيينه از حضرت امام جعفر صادق از حضرت امام محمد باقر از حضرت امير المؤمنين عليه السلام. [16]

و نام آن مرد منكر و منافق را نعمان بن حرث فهرى آورده است.

دوم از جماعتى، از احمد بن محمد بن نصر بن جعفر ضبعى با سند خود، از سفيان بن عيينه از حضرت جعفر بن محمد از حضرت محمد بن على، از حضرت على بن‏الحسين عليهما السلام. [17]

سوم از تفسيرى عتيق از ابراهيم بن محمد كوفى با سند خود از جابر جعفى از حضرت امام محمد باقر عليه السلام. [18]

چهارم از ابو الحسن فارسى، و از ابو محمد بن محمد بغدادى، هر دو با سند خود از سفيان بن سعيد، از منصور، از ربعى، از حذيفه بن يمان. [19]

و نام آن مرد منكر و منافق را نعمان بن منذر فهرى ذكر كرده است.و رجال اين حديث همگى صحيح و از ثقات معتمد هستند.

پنجم از عثمان از فرات بن ابراهيم كوفى با سند خود از سعيد بن ابى سعيد مقرى از ابو هريره [20] .

و شيخ الاسلام حموئى از شيخ عماد الدين عبد الحافظ بن بدران بن شبل مقدسى در شهر نابلس، اجازة از قاضى جمال الدين ابى القاسم بن عبد الصمد بن محمد انصارى، متصلا از ابو اسحق ثعلبى در تفسير خود از سفيان بن عيينه از حضرت جعفر بن محمد [21] از پدرانش عليهم السلام روايت كرده است، و در اين روايت آمده است كه حرث بن نعمان فهرى، سوار ناقه خود شده، و در ابطح بر رسول خدا فرود آمد و چنين و چنان گفت، تا آخر روايت.و حموئى در پايان روايت گويد:

و ابطح محل سيل وسيعى است كه در آن ريزه‏هاى سنگ خرده موجود است، و مؤنث آن بطحاء است، و از آن اوصافى است كه موصوف آنها در عبارات انداخته مى‏شود، مثل راكب، و صاحب، و اورق، و اطلس.گفته‏مى‏شود: تبطح السيل يعنى در بطحاء گسترده شده و آنرا فرا گرفت. [22]

و در «غاية المرام‏» اين حديث را از حموئى ابراهيم بن محمد بعين الفاظ آن ذكر كرده است. [23]

و شيخ محمد زرندى حنفى از ابو اسحق ثعلبى از تفسيرش، اين داستان را مفصلا آورده است. [24]

و ابن صباغ مالكى نيز از ثعلبى از تفسيرش آورده است. [25]

و در كتاب «سيرة النبوية‏» برهان الدين حلبى شافعى متوفى در سنه 1044 ذكر كرده است. [26]

بازگشت به فهرست

گفتار أبوالسعود در شأن‌ نزول‌ آية‌ سأل‌ سائل‌
و ابو السعود در تفسير خود، در شان نزول اين آيه كريمه سال سائل گويد: يعنى خواهنده‏اى درخواست كرد، و طلب نمود، و او نضر بن حارث است كه از روى انكار و استهزاء گفت: ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم.

و بعضى گفته‏اند: طلب كننده اين عذاب، ابو جهل بوده است در وقتيكه گفت:

اسقط علينا كسفا من السماء. [27]

و گفته‏اند: خواستار اين عذاب، حرث بن نعمان فهرى است، و داستان از اين قرار است كه: چون گفتار رسول خدا درباره على (رضى الله عنه) كه فرمود: من‏كنت مولاه فعلى مولاه به او رسيد، گفت: بار خدايا اگر آنچه را كه محمد مى‏گويد حق است، سنگى از آسمان بر ما ببار!

چندان درنگ نكرد كه خداوند تعالى سنگى را بر او زد، كه بر مخش وارد شد، و از دبرش خارج گشت، و همان دم هلاك شد. [28]

و قرطبى در تفسير خود، در ذيل اين آيه گويد: قائل اين سؤال، نضر بن حارث است كه گفت: اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السمآء او ائتنا بعذاب اليم.

و سؤال او پذيرفته شد، و در روز جنگ بدر، صبرا كشته شد. [29]او و عقبة بن ابى معيط صبرا كشته شدند، و غير از اين دو نفر صبرا كشته نشدند.اين گفتار ابن عباس و مجاهد است.

و گفته شده است: سائل اين سوال حارث بن نعمان فهرى است، و داستان او از اينقرار است كه چون گفتار پيامبر درباره على بن ابيطالب: من كنت مولاه فعلى مولاه به او رسيد، سوار ناقه خود شده، و آمد تا به ابطح رسيد، و شتر خود را بخوابانيد و سپس گفت: يا محمد! تا آخرين اعتراض از اعتراضات خود را بيان كرد.[30]

علامه امينى اعتراض كننده به ولايت امير المؤمنين عليه السلام را كه از تفسير قرطبى نقل مى‏كند، او را نضر بن حارث ذكر كرده است، و سپس در تعليقه گويد: اين نضر، نضر بن حارث بن كلدة بن عبد مناف كلدرى است.و در اين حديث تصحيفى به عمل آمده است، چون نضر در روز بدر بدست مسلمين اسير شد، و با رسول خدا شديد العداوة و دشمن سرسختى بود، و رسول خدا امر بكشتن او نمودند، و امير المؤمنين عليه السلام او را صبرا كشتند، همچنانكه در «سيره ابن هشام‏» ج 2 ص 286، و «تاريخ طبرى‏» ج 2 ص 286، و «تاريخ يعقوبى‏» ج 2 ص 34، و غيرها مذكور است. [31]

و از آنچه ما از تفسير قرطبى آورديم، معلوم مى‏شود كه: در حديث تصحيفى نيست، زيرا قرطبى اولا مى‏گويد: گوينده اين سؤال، نضر بن حارث است، كه در بدر كشته شد، و سپس مى‏گويد: بعضى گفته‏اند: گوينده اين سؤال، حارث بن نعمان فهرى است كه اعتراض به ولايت‏حضرت امير المؤمنين عليه السلام داشت.فعليهذا بين گفتار قرطبى و ساير مفسران، تفاوتى نيست.

بارى علاوه بر آنچه ما از اعيان عامه در اينجا راجع به شان نزول آيه معارج درباره منكر ولايت آورديم، علامه امينى از بسيارى از اعيان ديگر آنها نيز نقل مى‏كند، مانند حافظ ابو عبيد هروى در تفسير غريب القرآن، و ابو بكر نقاش موصلى در تفسير شفآء الصدور، و حاكم حسكانى در كتاب دعاة الهداة الى حق الموالاة، و شهاب‏الدين احمد دولت‏آبادى در كتاب هداية السعدآء، و سيد نور الدين حسنى سمهودى شافعى در كتاب جواهر النقدين، و شمس الدين شربينى قادرى شافعى در تفسير السراج المنير، و سيد جمال الدين شيرازى در كتاب الاربعين فى مناقب امير المؤمنين، و سيد ابن عيدروس حسينى يمنى در كتاب العقد النبوى و السر المصطفوى، و شيخ احمد بن باكثير مكى شافعى در كتاب وسيلة المال فى عد مناقب الال، و شيخ عبد الرحمن صفورى در كتاب نزهة، و سيد محمود بن محمد قادرى مدنى در كتاب «الصراط السوى فى مناقب النبى‏» ، و شمس الدين حنفى شافعى در شرح جامع الصغير سيوطى، و شيخ محمد صدر العالم در كتاب «معارج العلى فى مناقب المرتضى، و شيخ محمد محبوب العالم در تفسير شاهى، و شيخ احمد بن عبد القادر حفظى شافعى در ذخيرة المآل‏فى شرح عقد جواهر اللآل، و سيد محمد بن اسمعيل يمانى در الروضة الندية فى شرح التحفة العلوية، و سيد مؤمن شبلنجى شافعى در نور الابصار فى مناقب آل بيت النبى المختار، و شيخ محمد عبده مصرى در تفسير المنار.بطور كلى علامه امينى مجموعا از سى كتاب، حكايت كرده است[32]

سيد هاشم بحرانى در «غاية المرام‏» از طريق عامه، دو حديث، و از طريق خاصه، شش حديث در شان نزول آيه سال سائل روايت كرده است. [33]

و علامه مجلسى در «بحار الانوار» ، از سه طريق: يكى از حاكم حسكانى در كتاب دعاة الهداة الى حق الموالاة، و دويمى از ثعلبى در تفسير خود، و سومى از صاحب كتاب النشر و الطى آورده است. [34] و[35]

بازگشت به فهرست

ابن‌ تيميّه‌ ، واقعة‌ نزول‌ عذاب‌ را انكار دارد
بارى آنچه ما تفحص نموديم، هيچيك از علماء اسلام، داستان نزول آيه سال سائل بعذاب واقع را انكار نمى‏كند، غير از ابن تيميه حرانى، آن مرد بغيض و غليظ، و منكر، و زشتخو، و زشت‏زبان، و كوردل، و تاريك منظرى كه چنين كمر خود را بسته است، تا هر داستانى كه در آن فضيلتى از فضائل و منقبتى از مناقب سرور اوليآء امير مؤمنان على بن ابيطالب عليه السلام باشد، انكار كند، و رد كند و ضعيف و مطرود بشمارد، و در روز روشن در برابر آفتاب جهانتاب، منكر روشنائى گردد، و با اصرار و ابرامى هر چه بيشتر اثبات عدم خورشيد و انغمار عالم را در ظلمت‏بنمايد.

ابن تيميه بدون هيچ پروائى با كمال وقاحت، در برابر علماء اسلام، و مورخان، و ارباب حديث، و سير و تفسير، احاديث مسلمه مستفيضه را انكار مى‏كند، آنجا كه با مذهبش مساعد نباشد، و صريحا نسبت كذب و دروغ مى‏دهد، و شيعه را رافضى، و بيدين، و ملحد، و زنديق و كذاب و فاجر و باطل و مجوسى و يهودى مى‏خواند، و در هر صفحه از كتاب خود يكبار و چندين بار نسبت كذب مى‏دهد، و تهمت مى‏زند، و آيات قرآن را نيز بر مدعاى خود شاهد مى‏آورد.

عينا همانند حجاج بن يوسف ثقفى كه حافظ قرآن بود، و با قرآن استدلال مى‏كرد و آنرا طبق راى و هدف خود معنى مى‏نمود، و شيعيان امير المؤمنين عليه السلام را از اطراف و اكناف مى‏آورد و بر اساس آيه قرآن:

اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم

كه خود را اولوا الامر مى‏پنداشت، با آنها با قرآن محاجه مى‏كرد، و در زير تيغ بران و شمشير پرخون خود، خون آن افراد پاك و آن ستارگان تابناك را مى‏ريخت، و از كشته‏هاى شيعيان پشته‏ها ساخت.گويند هفتاد هزار نفر و بيشتر كشت.

ابن تيميه، معاصر بود با عالم جليل، و فقيه نبيل، افضل المتقدمين و المتاخرين، عالم، و متكلم، و حكيم، و مفسر و محدث، و فقيه و پاسدار دين و مذهب تشيع: علامه حلى: حسن بن يوسف بن على بن مطهر حلى، كه ميلادش در يازده روز گذشته، و يا مانده از ماه رمضان سنه 648 هجرى [36] ، و رحلتش در شب شنبه بيست و يكم از ماه محرم الحرام سنه 726 واقع شد، [37] و تولد ابن تيميه در سال 661 و وفات او در سال 728 بوده است.يعنى درست تولد او پس از سيزده سال از تولد علامه، و وفاتش پس از دو سال از رحلت علامه بوده است.

ابن تيميه با علوم عقلى، همچون فلسفه و حكمت مخالف بود، و نيز با ارباب شهود و وجدان و عرفان و حقيقت مخالف بود، و در مواضع مكرره در كتاب خودبر اين دو طايفه مى‏تازد.

يعنى نه از علوم عقلى و جولان انديشه بهره‏اى داشت، و نه از علوم باطنى و سرى و قلبى توشه‏اى برداشته بود، فلهذا صرفا به ظواهرى از كتاب و سنت‏بدون ادراك محتواى آنها دل بسته و بدان قانع شده، و همچون خوارج خشك، و بى‏محتوى، عالم و خلقت و دنيا و آخرت و خدا و شيطان و سعادت و شقاوت را با همان فكر و انديشه ساختگى تخيلى خود، بنا نهاده و بر طبق آن حكم خود را مجرى ساخته است.

او كتاب خود را كه به نام منهاج السنة فى نقض كلام الشيعة و القدرية است، در رد كتاب علامه حلى: منهاج الكرامة فى معرفة الامامة نوشته است.

علامه حلى كتاب «منهاج الكرامه‏» را در استدلال بر امامت على بن ابيطالب و افضليت آنحضرت از جميع خلايق بعد از رسول خدا، براى سلطان محمد خدابنده (الجايتو) نوشته است، و در آن كتاب از آيات قرآن و احاديث مسلمه در نزل اهل تسنن مطالبى را آورده است، كه جاى شك و ترديد نيست.

سلطان محمد خدابنده كه در اثر مباحثه علامه حلى در سال 707 هجرى با فقهاى بزرگ مذاهب اربعه تسنن (حنفى و حنبلى و شافعى و مالكى) و محكوم و مفحم شدن آنها، دانست كه حق با شيعيان و مذهب راستين در مكتب تشيع است، دست از مذهب ديرين خود برداشته، و شيعه شد، و به تمام امصار و شهرها نوشت تا در خطبه‏ها نام خلفاى ثلاثه را حذف كنند و نام على بن ابيطالب و ائمه دوازده گانه شيعه را ببرند، [38] و در مساجد و تكايا نام آن بزرگواران را كه فقهاى اهل بيت و امامان راستين هستند، بنگارند و نقش كنند، و رسميت مذهب‏شيعه را اعلان نمايند.و اين حكم عملى شد، و به فرمان او كتيبه‏ها نقش شد و خطبه‏ها خوانده شد، و بر روى سكه‏ها، نام ائمه را نقش كردند.فلهذا بر روى دراهم و دنانيز دست مردم، نام آن واليان والامقام سكه زده شد، [39] و حتى در مسجد جامع اصفهان در قسمتى از زاويه شبستان معروف به شبستان خدابنده، در سه محل آن از جمله محراب، نام دوازده امام را به بهترين خط، و زيباترين طرز و نگار، و محكمترين صنعت گچ‏برى، چنان نقش كرده‏اند كه همين اكنون پس از هفت قرن باقى است، و مورد نظر و دقت و مطالعه اهل فن و صاحبان خرد و پويندگان حق و حقيقت قرار دارد. [40]

بازگشت به فهرست

در علوم‌ نادرة‌ دهر : علاّمة‌ حلّي‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌
علامه حلى از برجستگان نوادر دهر است، كه نام او تا ابديت‏بر صفحه تحقيق و تدقيق نوشته شده، و چنان بحر محيط علم، و درياى بيكران معرفت و تحقيق است كه همه فقهاى شيعه از آنزمان تا بحال به كتب فقهيه او همچون تذكره و تحرير و مختلف و منتهى و قواعد و تبصره نيازمندند.

و در علوم عقليه و كلام كتابهاى كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد، و انوار الملكوت فى شرح فص الياقوت فى الكلام، و نهاية المرام فى علم الكلام، و القواعد و المقاصد فى المنطق و الطبيعى و الالهى، و الاسرار الحقية فى العلوم العقلية، و الدر المكنون فى علم القانون فى المنطق، و المباحثات السنية و المعارضات النصيرية، و المقاومات كه در آن با حكماء سابقين بحث كرده است، و حل المشكلات من كتاب التلويحات، و ايضاح التلبيس فى كلام الرئيس كه‏در آن با شيخ ابو على سينا بحث دارد، و القواعد الجلية فى شرح الرسالة الشمسية، و الجوهر النضيد فى شرح التجريد در علم منطق، و ايضاح المقاصد من حكمة عين القواعد، و نهج العرفان فى علم الميزان، و كشف الخفاء من كتاب الشفاء فى الحكمة، و تسليك النفس الى حظيرة القدس در علم كلام، و مراصد التدقيق و مقاصد التحقيق فى المنطق و الطبيعى و الالهى، و المحاكمات بين شراح الاشارات، و منهاج الهداية و معراج الدراية در علم كلام، و استقصاء النظر فى القضآء و القدر، را نوشته است.

بازگشت به فهرست

همّت‌ و كوشش‌ علاّمة‌ حلّي‌ ، در تشييد مذهب‌ شيعه‌
علامه در اصول مذهب علاوه بر «منهاج الكرامة‏» كتابهاى ديگرى را نيز تاليف كرده است، مانند كتاب مناهج اليقين، و كتاب نهج الحق كه فضل بن روزبهان، رد آنرا نوشته است، و كتاب نهج المسترشدين، و رساله واجب الاعتقاد، و كتاب كشف الحق و نهج الصدق كه اين كتاب را در كيفيت مناظره با علمآء اربعه سنى مذهب، در حضور سلطان خدابنده نوشته است.و قاضى سيد نور الله شوشترى در ابتداى كتاب خود: احقاق الحق اشاره به مقدارى از اين مناظره، و علت غلبه علامه بر فقهاى مخالفين با ادله باهره و براهين ساطعه كرده است، كه چگونه آنها را در نزد سلطان محكوم نمود، بطوريكه اعتراف بر عجز خود نمودند.و همگى منكوب و مخذول شدند.

در كتاب مجالس المؤمنين قاضى نور الله شهيد اعلى الله تعالى مقامه از كتاب تاريخ حافظ ابرو كه شخص سنى مذهب متعصبى بوده است، و نيز از غير اين كتاب آورده است كه: سلطان الجايتو محمد مغولى ملقب به شاه خدابنده، چون در خاطرش حقانيت مذهب اماميه و تشيع، على الاجمال پيدا شد، امر به احضار علماى اهل تسنن كرد.و از جمله كسانيكه در نزد او حضور يافتند علامه حلى با جمعى از علماء شيعه بود.و در آن مجلس، امر اقدس از جانب سلطان صادر شد كه شيخ نظام الدين عبد الملك مراغى كه افضل علماء شافعيه بود، با علامه حلى، در امر امامت، به مناظره پردازد.

در اين مناظره چنين پيش آمد كرد كه علامه با براهين قاطعه بر اثبات امامت على بن ابيطالب، و فساد ادعاى سه خليفه پيشين، غلبه كرد، بطورى كه براى‏هيچيك از حضار مجلس از بزرگان علمآء و غيرهم شبهه‏اى باقى نماند، [41] و شيخ نظام الدين مراغى چون ديد در مقابل علامه زمين خورده، و خود را باخته و سرشكسته شده است، شروع كرد در تحسين علامه و بيان محاسن و محامد او، و چنين گفت:

قوت دلائل اين شيخ (علامه) در نهايت ظهور است، الا اينكه پيشينيان ما، راهى را پيمودند، و پسينيان ما براى دهان بستن زبان عوام و دفع شكاف در اجتماع امت اسلام، از بيان لغزشهاى قدمهاى پيشينيان سكوت كردند.پس سزاوار است كه اسرار آن‏ها را هتك و پاره نكرد، و در لعنت‏بر آنها تظاهر ننمود.

حافظ ابرو بعد از اين سخن مى‏گويد: پس از اين مجلس بين علامه حلى وشيخ نظام الدين مراغى، مناظرات بسيارى واقع شد، و در همه آنها نظام الدين، احترام علامه را نگاه مى‏داشت، و در تعظيم حرمت او بسيار مى‏كوشيد. [42]انتهى.

و البته اين منقبتى است‏براى علامه كه چنين منتى بر مذهب تشيع دارد، و براى شيعيان و اهل حق، عنايت‏بزرگى است، كه احدى از مخالفين و موافقين منكر آن نيستند، حتى من در بعضى از تواريخ عامه ديده‏ام كه: اين داستان را بدين صورت بيان كرده‏اند كه:

از وقايع تلخ سنه 707، اظهار تشيع خدابنده است، كه به اضلال و گمراهى ابن مطهر حلى پيدا شد.

و پيداست كه اين بيان از قلب سوخته‏اى برخاسته است، كه جاى انكار آنرا نداشته است. [43]

علامه از اين پس، به كمك و معاونت اين سلطان بيدار و مستبصر رؤوف و علم دوست، دست در تشييد اساس حق زد، و در ترويج مذهب آنطور كه مى‏خواست و اراده داشت، اقدام نمود، و كتاب منهاج الكرامة را در امامت و كتاب يقين را كه گذشت‏براى او نوشت.و در قرب و منزلت در نزد سلطان به پايه‏اى رسيد كه بالاتر از آن تصور نمى‏شود، و بدين جهت از ساير علماى محضر سلطان مانند: قاضى ناصر الدين بيضاوى و قاضى عضد الدين ايجى و محمد بن محمود آملى، صاحب كتاب نفآئس الفنون و شرح مختصر و غيره، و شيخ نظام‏الدين عبد الملك مراغى و مولى بدر الدين شوشترى، و مولى عز الدين ايجى، و سيد برهان الدين عبرى و غير آنها فائق آمد، و همه در تحت نظر علامه بودند.

علامه در قرب و منزلت در نزد سلطان، و براى حفظ افكار او در استقامت طريق حق، و عدم تشويش ذهن او به وساوس شيطانيه مخالفين و منحرفين، تا اين حد حاضر شد كه در حضر و سفر، از او مفارقت نكند، و هر كجا وسوسه‏اى از ملحدى پيدا شود، با تيغ بران علم و حكمت پاسخ دهد، و بدين جهت‏سلطان امر كرد تا براى جناب علامه، مدرسه سيارى كه داراى حجره‏هاى طلاب، و مدرس‏هائى براى تدريس بود، از خيمه‏هاى كرباس ساختند، و هر جا كه خدابنده، با سپاه و يا غير سپاه مى‏رفت، اين مدرسه سيار علامه با او همراه بود.و همينكه سلطان در جائى وقوف مى‏كرد، و در منزلى نزول مى‏نمود، فورا مدرسه كرباسى بر سر پا مى‏شد، و طلاب و محصلين و مدرسين، با خود آن عالم جليل بكار مطالعه و تاليف و تصنيف مشغول مى‏شدند.

و نقل شده است كه در اواخر بعضى از كتابهاى علامه اين جمله است كه: فراغ از اين كتاب در مدرسه سياره سلطانيه در كرمانشاهان وقوع يافته است.

و تشكيل چنين مدرسه مهمى از خدابنده بعيد نيست، زيرا آنچه در تواريخ آمده است: مرد علم دوست‏بود و علما را بسيار دوست داشت، و به علمآء و صلحاء ارج مى‏نهاد، فلهذا در دوران او، علم و فضل رونقى به سزا يافت، و رواج بسيارى داشت.و عجيب آنستكه سال رحلت علامه در همان سال مرگ اين سلطان بوده است.

علامه در علم كلام و فقه و اصول [44]و عربيت و سائر علوم شرعيه در نزد دائى خود: محقق نجم الدين ابو القاسم صاحب شرايع، و در نزد پدرش شيخ سديد الدين يوسف و در مطالب عقليه و فلسفه و حكمت در نزد استاد بشر و عقل ثانى عشر: خواجه نصير الدين طوسى و شيخ عمر كاتبى قزوينى و غير از آنها چه از خاصه و چه از عامه درس خوانده است.و همچنين از على بن طاوس و احمد بن طاوس، اين دو برادر عاليمقام استفاده‏هاى علمى نموده است. [45]

بارى چون علوم و مقام و پيشرفت مكتب علمى و مذهبى علامه چشمگير شد، مخالفان در اطراف و اكناف، خجل و منكوب شدند و كتابهاى علامه را به نسخه‏هاى متعدد مى‏نوشتند، و براى مردم در مجالس و محافل درس مى‏گفتند.يكى از اين نسخه‏هاى «منهاج الكرامة‏» بدست ابن تيميه در شام رسيد، و او با وجود حقد و حسادتى كه از شكست‏خلفآء در قلوب مردم، و از بالا رفتن نام اهل‏بيت رسول خدا، و امامان طاهرين، در دل داشت كتاب «منهاج السنه‏» را در رد مذهب اهل البيت نوشت و معلوم است كتابى كه در رد مذهب حق نوشته شود، چه چيز از آب در مى‏آيد.

فماذا بعد الحق الا الضلال فانى تصرفون - كذلك حقت كلمة ربك على الذين فسقوا انهم لا يؤمنون. [46]

«از حق كه بگذريم، جز گمراهى چه چيز خواهد بود؟ پس چرا شما باينطرف و آنطرف مى‏گرديد؟ ! اينطور كلمه پروردگار تو اى پيغمبر بر كسانيكه فسق ورزيدند، و راه كج پيمودند، ثابت‏شد، كه هيچگاه ايشان ايمان نمى‏آورند» .در اين كتاب عينا شيعه را از پيروان يهود مى‏خواند، [47] و تقريبا در سه صفحه از اول كتاب، از قياس نمودن احكام و عقائد شيعه با يهود، و افترآءها و تهمت‏ها دريغ نمى‏كند، و از هيچ ناسزائى فرو نمى‏گذارد.
حسد ابن‌ تيميّه‌ ، بر علاّمة‌ حلّي‌ رضوان‌ الله‌ عليه‌
آنگاه از علامه به نام رافضى نام مى‏برد، و يكايك جملات او را از «منهاج الكرامة‏» نقل مى‏كند و مى‏تازد، و مى‏گويد: دروغ است، كذب است و حتى داستان غدير را صريحا انكار مى‏كند و مى‏گويد: صحنه و ساختگى روافض است.در اينجا بايد به او گفت: اى مرد حسود و عنود!

اين جهان پر آفتاب و نور و ماه تو بخفته سر فرو برده به چاه

كه اگر حق است پس كو روشنى سر بر آر از چاه و بنگر اى دنى

جمله عالم شرق و غرب آن نور يافت تا تو در چاهى نخواهد بر تو تافت

و از آيات قرآن و احاديث‏خود كه نه سند دارد، و نه لفظ آنها دلالت‏بر معناى مراد دارد، شاهد مى‏آورد.و فقط مى‏گويد: چون سلف صالح: خلفاى سه گانه با رسول خدا بوده‏اند، و از اموال خود داده‏اند، ما هيچگونه حق اعتراضى بر آنها نداريم، و سربسته و دربسته همه آنها صالح و عادل و سادات اين امت هستند.

نتيجه تكذيب حق و حقيقت و پاگذاردن روى مسلمات و ضروريات بر اساس تعصب جاهلى و حميت جاهلى، تكذيب خدا و رسول خدا و ولايت‏خداست.و اينجاست كه اين آيات مباركه خوب معناى خود را نشان مى‏دهد:

قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا - الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنياو هم يحسبون انهم يحسنون صنعا - اولئك الذين كفروا بآيات ربهم و لقائه فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا - ذلك جزآؤهم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا. [1]

«بگو (اى پيغمبر) آيا ما شما را آگاه كنيم به آن كسانيكه اعمالشان از همه مردم زيان‏بارتر است؟ ! آنان كسانى هستند كه كوشش و سعى آنها در حيات پست و زندگى بهيمى و شهوى و شيطانى ضايع شده، و آنها چنين مى‏پندارند كه كار خوبى انجام مى‏دهند. ايشانند آن كسانيكه به آيات پروردگارشان و به لقاء و ديدار خدايشان كفر ورزيده، و انكار كرده، و بنابراين تمام اعمالشان نابود و حبط و نيست مى‏شود، و ما براى آنان در روز بازپسين ميزان عملى، برپا نمى‏كنيم.اينست پاداش آنان كه جهنم است در ازاى كفرى كه ورزيده و انكارى كه نموده‏اند، و آيات و نشانه‏هاى مرا و فرستادگان مرا به باد مسخره گرفته‏اند» .

عقائد وهابيه كه حنبلى مذهب هستند، از اين تيميه گرفته شده، و تمام بدعت‏هائى را كه امروز مشاهده مى‏كنيد، از جمود و خشكى، و عدم رحم و مروت، و نداشتن عقل صحيح، و منطق تام، همه از مكتب ابن تيميه است.

شما با يكنفر وهابى نمى‏توانيد بحث كنيد! زيرا مجال بحث نمى‏دهد.و همينكه زبان باز مى‏كند چماق تكفير و شرك را مى‏كشد، و مى‏گويد: شما اصلا مسلمان نيستيد! اسلام بياوريد، تا ما با شما بحث كنيم، و بدين طريق اذهان عوام خود را محجوب، و زبان آنها را لجام مى‏زنند.مى‏گويند، اسلام فقط وهابيت است، اول شما وهابى بشويد، و سپس ما با شما بحث مى‏كنيم! تماشا كنيد! چگونه مصادره مى‏كنند، و دور محال را عملا ممكن مى‏شمرند، يعنى منطق و بحث، غلط است، آنچه هست‏شلاق است.اف لكم! !

مى‏گويند: چرا بر خاك و تربت‏سجده مى‏كنيد؟ چرا در نمازها قنوت مى‏خوانيد؟ ! چرا در اذان حى على خير العمل مى‏گوئيد؟ ! ما مى‏گوئيم: چرا شما بر خاك و تربت‏سجده نمى‏كنيد؟ چرا قنوت نمى‏گيريد؟ ! چرا حى على خير العمل‏نمى‏گوئيد؟ !

اينها مسائل فقهيه است، و هر كس تابع كليات و اصول مذهب خود اوست، چرا نزاع با ما را در اين امور قرار مى‏دهيد؟ در مسائل فقهيه، هميشه بين فقهآء اختلاف راى بوده است.در بين مذاهب اربعه تسنن اختلاف راى نيز فراوان است.

و ما اصولا بحث در اين امور نداريم.پس از ثبوت مذهب، هر كس تابع فقيه متخصص در مذهب اوست.و البته بر اساس اصول مسلمه همان مذهب بايد تمشى نمود.

بازگشت به فهرست

نزاع‌ شيعه‌ با عامّه‌ ، در اصول‌ شريعت‌ است‌
اشكال ما با شما در اصول است! در اصل ولايت است! در غاصبيت‏خلفاى سه گانه است.در مخالفت آنها با نص قرآن است.در ايذاء و آزار رسول الله است.در انكار حق بعد از شناسائى و عرفان است.

شيعه مى‏گويد: ما نمى‏توانيم نص صريح قرآن را ناديده بگيريم و از اخبار صحيحه مستفيضه‏اى كه خود اهل سنت در كتب خود آورده‏اند، رفع يد كنيم.و اين قرآن و اين سنت رسول اكرم، ما را امر مى‏كند كه از ابو بكر و عمر و عثمان تبرى بجوييم.قرآن ايشان را مورد لعنت‏خداوند، و عذاب مهين قرار داده است.ما چگونه مخالفت قرآن كنيم؟ !

شيعه مى‏گويد: علماى بزرگ شما همانند بخارى و مسلم و غيرهما روايت كرده‏اند كه: چون رسول خدا رحلت كرد، فاطمه به نزد ابو بكر فرستاد، و طلب ميراث خود كه از پدرش رسيده بود: از فدك، و از ما بقى خمس خيبر نمود.ابو بكر امتناع ورزيد كه چيزى به او برگرداندفاطمه بر ابو بكرخشمگين شد، خشم شديدى و از او دورى گزيد، و با او سخن نگفت، تا در حال خشم و غضب بر او از دنيا رفت) . [2]

و از طرفى ديگر ائمه حديث و بزرگان شما همچنين مانند كتاب الجمع بين الصحيحين حميدى روايت مى‏كنند كه رسول خدا فرمود: فاطمة بضعة منى يؤذينى من آذاها (فاطمه پاره گوشت من است، اذيت مى‏كند مرا هر كس او را اذيت كند) .

شيعيان اين دو حديث را مى‏گيرند، و صغرى و كبراى شكل اول قياس برهانى قرار مى‏دهند، و مى‏گويند:

ابو بكر آذى فاطمة عليها السلام، و من آذى فاطمة آذى رسول الله.

(ابو بكر، فاطمه را اذيت كرد، و هر كس فاطمه را اذيت كند، رسول خدا را اذيت كرده است) و نتيجه گرفته مى‏شود كه: ابو بكر آذى رسول الله (ابو بكررسول خدا را اذيت كرده است) .

و چون در قرآن كريم وارد است:

ان الذين يؤذون الله و رسوله لعنهم الله فى الدنيا و الآخرة و اعد لهم عذابا مهينا

(آيه 57، از سوره 33: احزاب) .

«آنانكه خدا و رسول خدا را اذيت كنند، خداوند آنها را در دنيا و در آخرت لعنت مى‏كند، و براى آنان عذاب پست كننده و خوارى‏آفرين مهيا مى‏نمايد» .

فعليهذا مفاد آيه قرآن، كبراى قياس ديگرى مى‏شود، كه صغراى آن استنتاج شده بود:

ابو بكر آذى رسول الله، و من آذى رسول الله لعنه الله فى الدنيا و الآخرة و اعد له عذابا مهينا.

«ابو بكر رسول خدا را اذيت كرد، و هر كس رسول خدا را اذيت كند، خداوند در دنيا و آخرت او را لعنت مى‏فرستد، و عذاب پست و ذلت‏بار براى او آماده مى‏سازد.»

بنابراين ابو بكر به نص صريح قرآن، مورد دورباش از رحمت، و مورد لعنت و نفرين خداوند است.

بازگشت به فهرست

عامّه‌ با علم‌ و وجدان‌ ، پيروي‌ از خلفاء جور مي‌كنند
در برابر اين برهان، سنى‏ها چه مى‏توانند بگويند؟ ! چون برهان است.خطابه و شعر و مغالطه و حتى جدل هم نيست، و مقدمات آن از مسلمات و يقينيات است.

آيا مى‏توانند بگويند: قرآن را كه كبراى مسئله است، قبول نداريم! و يا صغرا را كه در كتب معظم خود آنها همانند صحيحين آمده قبول نداريم؟ آنها فقط مى‏گويند قرآن مسلم است، و احاديث صحيحه مسلم است، و اين احاديث هم صحيح است، و ليكن اين صغرى چيدن، و كبرى نهادن، و نتيجه گرفتن را ول كنيد! اين قياس و منطق به درد شما مى‏خورد، سلف صالح، همگى عادل بوده‏اند، و براى حفظ اسلام از آنها نبايد خرده گرفت! اينست منطق مخالفان! اينست منطق ابن تيميه، كه صريحا مى‏گويند، بايد پا بر روى فهم گذارد، و عقل را مخذول و منكوب كرد، و كوركورانه از خلفاى جور پيروى كرد.

خوب! ما هم مى‏گوييم: كارى به كار آنها نداريم، خوب و يا بد، براى‏خودشان بوده‏اند، آمده‏اند و رفته‏اند، و هر كدام نامه عملى جداگانه دارند، و خداوند به حساب آنها رسيدگى خواهد نمود، به ما چه مربوط وقت‏خود را و عمر خود را صرف كنيم، تا از پرونده شخصى كه در چهارده قرن در پيش مى‏زيسته است پرده‏بردارى كنيم؟ ! ولى سخن در اينجاست، كه اگر بنا بشود: ما اعمال، و رفتار، و خطبه‏ها، و قوانين، و دستورات آنها را سرمشق خود گرفته، و بدان عمل كنيم، و به سنت آنها رفتار نماييم، باز هم مى‏شود گفت: تحقيق و تفحص لازم نيست؟ تجسس موجب اتلاف عمر است؟ يا نه، بايد نه يك عمر بلكه عمرها صرف شود، تا از روى يك لغزش تا چه رسد لغزش‏ها، و خطاها، و خيانت‏ها، و جنايت‏هاى آنان پرده برداشت، و صريحا اعلام كرد كه: اين پيشوايان مقدس مآب قابل امامت و خلافت نيستند، و اسوه و الگوى عمل و اخلاق و عقائد مردم قرار نمى‏گيرند.

ابن تيميه، چون مى‏بيند كه اين روايات بسيارى كه در كتب معتبره عامه همچون تفسير ثعلبى و تفسير ابو السعود و غيرهما از آن صحابه جليل القدر: حذيفة بن يمان، و از سفيان بن عيينه كه پيشوائى او در حديث و تفسير و وثاقت او در نزد عامه جاى ترديد نيست در شان نزول آيه سال سائل، آمده است، اگر بنا بشود مهر قبولى بخورد، پايه و اساس خلافت ابو بكر و عمر را مى‏زند، زيرا در اين روايات وارد است كه آن منكر سائل به پيامبر پرخاش نموده و گفت: اين همه تكاليف كه بما نمودى، بس نبود، تا آنكه زير دو بازوى پسر عمويت را گرفتى! و بر ما امير و سپهسالار كردى؟ ! اين از جانب خودت بود، و يا از جانب خدا؟ !

اين روايات صراحة مى‏رساند كه مراد از مولى در حديث من كنت مولاه فعلى مولاه سپهسالارى و امامت و خلافت و تدبير امور عامه است، و سنى‏ها ولايت را به اين معنى، معنى نمى‏كنند، تا با وجود و تسليم حديث غدير، از اعتراف به مفاد و معناى واقعى آن خوددارى كنند.سنى‏ها مى‏گويند، عمر و ابو بكر هم حديث غدير را شنيدند، و به على بن ابيطالب تهنيت گفتند، و بخ بخ سر دادند، و ليكن اگر معناى ولايت، امامت‏بود، خود آنها مخالفت نمى‏كردند، پس معناى مولى امام نيست.ناصر و پسر عمو و دوستدار و نظائرهاست.و ليكن در حديث‏سال سائل، حارث بن نعمان فهرى، اعتراضش به رسول خدا بر اساس فهميدن امامت و خلافت است، زيرا كه خودش از من كنت مولاه امامت فهميده است.فلهذا ابن تيميه متعصب، بهر درى كه بزند، بايد اين را انكار كند، و گرنه پايه‏هاى مذهبش شكست‏خورده و فرو خواهد ريخت.

و لله الحمد ريخته شده، و با بحث‏هاى علماء راستين، و پاسداران تشيع، ديگر براى مكتب و مذهب او و همكارانش، آبروئى نمانده است.

ابن تيميه، به اين حديث چند اشكال مى‏كند.اول آنكه: اصل اين نسبت، كذب و افتراء است، و اتفاق علماء بر اينكه اين آيه در شان على بن ابيطالب نازل شده است، كذب بزرگتر و افتراء مهمترى است، زيرا كه يكنفر از علمائى كه مى‏فهمند چه مى‏گويند، اين حديث را روايت نكرده است.

جواب: نسبت كذب به اين حديث، كذب محض و افتراء است، و اينكه يكنفر از علمائى كه سخن خود را مى‏فهمند، روايت نكرده است، كذب بزرگتر و افتراء مهمترى است.

بازگشت به فهرست

أعيان‌ عُلماءِ عامّه‌ ، آية‌ سَأل‌ سَائلٌ را دربارة‌ منكر علي‌ آورده‌اند
آيا امثال ابو عبيده هروى، ثعلبى، ابو بكر نقاش، سفيان بن عيينه، قزوينى، قرطبى، حاكم حسكانى، سمهودى، ابن صباغ مالكى، تا برسد نصاب به سى نفر از بزرگان و اعلام عامه كه اين حديث را در كتب تفسير و حديث و تاريخ خود آورده‏اند، آنقدر نفهم و بى‏مقدار هستند كه كلام خود را نمى‏فهمند، و ايراد اين حديث را در كتب خود از باب نقل هذيان و پريشان‏گوئى آورده‏اند؟ ! و يا از باب رمان‏سرائى، و افسانه‏سازى؟ !

در جائيكه خود ابن تيميه، اين اعلام را ارباب علم و حديث مى‏شناسد، نسبت جهل و نفهمى به آنها دادن، نسبت جهل و نادانى به خود دادن است.امضاء و اعتراف بر حسد و كينه و بغض است.

و ليكن در حديث ساًل سائل ، حارث بن نعمان قهري ، اعتراضش به رسول خدا بر اساس فهميدن امامت و خلافت است ، زيرا كه خودش از من كنت مولاه امامت فهميده است . فلهذا اين تيميه متعصب ، به هر دري كه بزند ، بايد اين را انكار كند ، وگرنه پايه هاك مذهبش شكست خورده و فرو خواهد ريخت .

ولله الحمد ريخته شده ، و با بحث هاك علماء راستين و پاسداران تشيع ، ديگر براي مكتب و مذهب او و همكارانش ، آبروئي نمانده است .

ابن تيميه ، به اين حديث چندان اشكال مي كند . اول آنكه : اصل اين نسبت ، كذب و افتراء است ، و اتفاق علماء بر اينكه اين آيه در شاًن علي بن ابيطالب نازل شده است ، كذب بزرگتر و افتراء مهمتري است ، زيرا كه يكنفر از علمائي كه مي فهمند چه مي گويند ، اين حديث را روايت نكرده است .

جواب : نسبت كذب به اين حديث ، كذب محض و افتراء است ، و اينكه يكنفر از علمائي كه سخن خود را مي فهمند ، روايت نكرده است ، كذب بزرگتر و افتراء مهمتري است.

آيا امثال ابوعبيده هروي ، ثعلبي ، ابوبكر نقاش ، سفيان بن عيينه ، قزويني ، قرطبي ، حاكم حسكاني ، سمهودي ، ابن صباع مالكي ، تا برسد نصاب به سي نفر از بزرگان و اعلام عامه كه اين حديث را دركتب تفسير و حديث و تاريخ خود آورده اند ، آنقدر نفهم و بي مقدار هستند كه كلام خود را نمي فهمند ، و ايراد اين حديث را در كتب خود از باب نقل هذيان و پريشان گوئي آورده اند ؟! و يا از باب رمان سرائي و افسانه سازي ؟!

در جائيكه خود ابن تيميه ، اين اعلام را ارباب علم و حديث مي شناسد ، نسبت جهل و نفهمي به آنها دادن ، نسبت جهل و ناداني به خود دادن است . امضاء و اعتراف بر حسد و كينه و بغض است .

اشكال دوم آنكه : در روايت است كه چون حديث ، شايع شد و در شهرها رسيد ، حرث بن نعمان سوار ناقه خود شد ، و به أبْطَحْ آمد ، و در حاليكه رسول خدا در ابطح بود ، پياده شد ، و به نزد او آمده ، و سخنان خود را گفت . در حاليكه ابطح در مكه است نه در مدينه ، و رسول خدا بعد از واقعه غدير كه به اجماع شيعه و سني در روز هجدهم شهر ذوالحجه بوده است ، تا وقت رحلت آنحضرت كه پس از ماه محرم و صفر بوده است ، ديگر به مكه مراجعه ننمودند .

بازگشت به فهرست

أبطح‌ ،اختصاص‌ به‌ مكّه‌ ندارد
جواب : اين مسكين جاهل بوده و يا تجاهل نموده است كه : ابطح ، علم براي هر موضع خاصي در مكه نيست ، بلكه أبْطَحْ و بَطْحآء اسم جنس است براي هر جاي وسيعي كه به واسطه آمدن سيل ، و يا وزش باد ، در آنجا شن های ريز كه در زبان فارسي به آن ماسه بادي گويند ، جمع شود ، و آن زمين به واسطه نداشتن خاك قابل زراعت نيست . و نظير اين زمين هم در مكه هست ، و هم در مدينه ، و هم در عراق ، و در بسياري از نقاط ديگر كه وزش باد آن شن های خرد و نرم را در زمين مي گسترد ، و يا پس از فروشستن سيل كه تمام وادي را فرا گرفته است ، آن ماسه ها ته نشين مي شود ، و زمين را به صورت رمل و ماسه بسيار خرد و روان در مي آورد .

بازگشت به فهرست

بيان‌ اهل‌ لغت‌ در أبطح‌ كه‌ هر مكان‌ مسيل‌ گسترده‌ با شن‌ و رَمْل‌ است‌
در (( تاج العروس )) مي گويد : و بطح بر وزن كتف ، رمل است در بطحاء و جوهري و غيره دكر كرده اند كه : ( بطيحه و بطحاء و ابطح ) عبارت است از مسيل وسيعي كه در آن ريگ هاك ريز باشد ، و از جمله ابطح ها ، ابطح مكه است كه در حديت وارد است : رسول خدا در ابطح نماز گزاردند . مراد ابطح مكه است يعني مسيل وادي مكه . و از ابو حنيفه وارد است كه : در ابطح هيچ چيز نمي رويد و آن عبارت از بطن سيل گاه است ، و از نصر وارد است كه : بطحاء بطن زمين پست و وادي است كه به واسطه جريان سيل خاك نرم وشن ريز در آنجا جمع مي شود و گفته مي شود كه ما در بطح وادي آمديم و در آنجا خوابيديم و يا در بطحاء وادي آمديم ، يعني در روي شني هاك نرم و خاك هاك ريز و سهل و رقيق .

تا آنكه گويد : بطحاء مكه و ابطح مكه ، معروف است ، به واسطه گسترده شدن و اتساع آن . و زمين مني از جزو ابطح است . و قريش بطاح آنانند كه در اباطح مكه و بطحاء مكه زيست مي كنند ، و قريش طواهر آنانند كه در خوالي مكه منزل دارند .

و در(( تهذيب اللغه )) از ابن اعرابي نقل است كه قريش بطاح در داخل شعب ، بين دو اخشب مكه زندگي مي كنند و قريش ظواهر در خارج شعب منزل دارند . و بزرگوارترين اين دو دسته همان قريش بطاح هستند. و مراد از دو اخشب مكه ، دو ككوه ابوقبيس ، و كوه مقابل آن است .

و در عبارت ارباب انساب چنين آمده است كه : قريش اباطح و قريش بطاح ، چكيده و جوهره و حقيقت خالص قريش هستند كه در بطحاء مكه زيست مي كنند ، و در آن محل منزل گرفته و فرود آمده اند و در مقابل آنها قريش ظواهر آنانند كه در بطحاء ، اتساع محل و زندگي براي ايشان نبوده ، و به ناچار در خارج از بطحاء زيست كرده اند . 1

و در ((لسان العرب )) گويد: بطحاء مسيلي است كه در آن خرده هاك شن است . و ابن سيده گفته است : بطحاء وادي ، خاك نرمي است كه سيل بدانجا كشانده است و جمع آن ، بطحاوات و بطاح است و گفته مي شود : بطاح و بطح ، همچنانكه گفته مي شود : اعوام و عوم . و اگر عريض و وسيع باشد آنرا ابطح گويند و جمع آن اباطح است .

و در حديث عمر است كه انه اول من بطح المسجد يعني اولين كسي است كه گفت : زمين مسجد مدينه را از شن نرم وادي مبارك بپوشانيد! و مراد از وادي مبارك وادي عقيق است كه رسول خدا در آنجا خوابيده اند.

و ابن شميل گفته است : بَطْحاءِ وادِي ، و أبْطَحِ وَاديِ ، شن هاك خرد و نرمي است كه در بطن مسيل آن موجود است.

و پس از آنكه بسياري از آنچه را كه از (( تاج العروس )) آورديم ، آورده است ، گويد : و بطيحه زميني است ما بين واسط و بصره ، و آن آب زرد رنگ و متغير اللوني است كه از بسياري و گسترش ، اطراف آن ديده نمي شود. و آن محل فرو رفتن آب دجله و فرات است. و همچنين آبهاي فرورفته أي كه ما بين بصره و اهواز است ، آنها را نيز بطيحه گويند. و زمين طف ، در ساحل بطيحه است ، كه تمام آنرا بطائح گويند.(2)

و در (( مصباح المنير )) گويد : والبطيحه و الابطح كل مكان متسع : هر مكان وسيعي را بطيحه و ابطح گويند. و ابطح در مكه مراد محصب است .(3)

و در صحاح اللغه گويد : بطحه أي القاه علي وجهه بانبطح : يعني او را برو در افكند ، و او بروي چهره اش در روي زمين پخش شد. و ابطح مسيل واسعي است كه در آن شن هاك نرم و ريگ هاك نرم و ريگ هاك ريز باشد و جمع آن اباطح و بطاح باشد.(4)

و در ((نهايه )) گويد : و در حديث عمر آمده است كه : انه اول من بطح المسجد ، تا آنكه گويد : و در حيدث صداق آمده است : لو كنتم تعرفون من بطحان ماردتم. و بطحان با فتح باء اسم وادي مدينه است و بطحانيون منسوب به بطحان هستند ، و اكثر مردم باء بطحان را ضمه مي دهند و شايد آن صحيح تر باشد .(5)

و در اقرب الموارد گويد : بَطَّح الْمَسْجِدَ يعني شن ريزه ها در آن ريخت و پهن كرد. در حديث آمده است : فَأهَابَ النَّاسَ إلَي بَطْحِهِ ، يعني مردم را به گستردن آن شن ها وادار كرد و به تسويه و هموار نمودن آنها زجر و امر نمود. و تَبَطَّحَ السَّيْلُ يعني در بطحاء گسترش يافت ، و سيل عريضي دامن وادي را گرفت و بطحيه مسيلي است كه در آن شن هاك خرد است ، و جمع آن بطائح آيد ، و نيز محل فرو رفتن آب دجله و فرات رابطيحه و بطائح نامند. و بطحاء نيز همان مفهوم بطيحه را دارد و جمع آن بطائح و بطحاوات آيد ، و ابطح مثل بطيحه و بطحاء است و جمع آن اباطح است.(1)

و در ((معجم البلدان)) گويد : الْبَطْحَآءُ در لغت مسيلي است كه در آن شن خرد باشد ، و جمع آن أبَاطِح است. تا آنكه گويد : ابوالحسن محمدبن علي بن نصر كاتب مي گفت : من يكي از زنان مغنيه كه عود مي نواخت ، شنيدم كه : در ابيات طريح بن اسمعيل ثقفي كه درباره وليدبن يزيدبن عبدالملك سروده بود ، و خود نيز از دائي هاك او بود ، تغني مي نمود ، بدين بيت :

أنْتَ ابْنُ مُسْلَنْطِحِ الْبِطَاحَ وَلَمْ تَطْرُقْ عَلَيْكَ الْحُنِيُّ وَ الْوُلُجُ2

(( تو پسر آن بَطْحاءِ واسع و گسترده هستي ! . زمين هاك پست منخفض ، و ساير نواحي و راهها به تو دست نيافته است )) يعني تو از بطحاء هستي كه معروف و مشهوري ! و از ميان زمين منحفض و نواحي ديگر نيستي ، تا نسبت مخفي باشد ، و ريشه اصالتت پنهان شود.

بعضي از حضار محلس گفتند : مراد از بطاح در اين بيت ، غير از بَطْحاءِ مكه نيست ، چگونه آنرا به صيغه جمع آورده و بَطَاح گفته است.

يكنفر علوي بطحاوي به هيجان آمد و گفت : مراد از بَطْحاءِ ديگر ، بطحاء مدينه است و آن بطحاء از بطحاء مكه ، بزرگتر و واسعتر است ، و جد من از آنجاست. و اين شعر را براي آن خواند :

وَ بَطْحَآء الْمَدِينَهِ لي مَنْزِلٌ فَيَا حَبَّذَا ذَاكَ مِنْ مَنْزِلِ

(( و بطحاء مدينه منزل من است ، پس أي چه نيكو و خوش منزلي است آن منزل.))

آن بعض از حضار گفت : بنا بر اين مجموعاً بطحاً مكه و بطحاء مدينه ، و بطحاء مي شوند ، معناي صيغه دوم چيست ؟!

جواب مي گوئيم : عرب دركلام توسع قائل است ، و بالاخص در شعر ، چه بسيار از مواضع نثنيه را به صيغه جمع مي آورد. و بعضي از مردم گفته اند : اقل اعداد جمع دو است ، نه سه.

تا آنكه گويد : تمام اين تاًويلات ، تكلف و دردسر است ، زيرا وقتي كه به اجماع اهل لغت ، بطحاء عبارت است از هر زميني كه داراي شن و خرده ريگ باشد ، پس هر قطعه أي از آن زمين را بطحاء گويند. و قريش را در صدر جاهليت ، به دو دسته : قريش بطحاء و قريش ظواهر مي ناميدند در حاليكه يكنفر از آنها در مدينه نبود.1

و در (( مراصد الاطلاع )) گويد : اصل بَطْحآء مسيل وسيعي است كه در آن خرده هاك ريگ باشد ، و گفتار عمر : ابْطَحُوا الْمَسْجِدَ يعني سنگ هغي ريز در آن بريزيد ! و آن موضعي است بخصوصه در نزديكي ذي قار. و بطحاء مكه گسترده و ممدود است. و بَطْحآءِ ذِي الْحُلَيْفه و بَطْحآءِ ابْنِ أزْهَر ، در نزديكي مدينه واقعند، و در آن مسجدي براي رسول خدا صلي الله عليه و آله موجود است.

و بَطْحآء ايضاً شهري است در مغرب نزديك تلمسان ، كه بين آن دو شهر سه روز و يا چهار روز راه فاصله است.2

و در كتاب (( البُلْدان )) گويد : از شهر واسط تا شهر بصره از بطائح است ، زيرا در آنجا چند آب با هم جمع مي شوند ، و پس از آن در بطائح در دجله در آن قسمت هائي كه هيچ نمي رويد مي رود ، و سپس به سوي بصره بر مي گردد و در شط نهر ابن عمر مي ريزد.3

و علاوه بر اجماع اهل لغت كه ابطح ، علم خاص براي مكه نيست ، بلكه اسم جنس است ، و بر ابطح مدينه كه ذي حليفه است ، نيز گفته مي شود ، شواهد بسياري از اشعار بلغا و فصاي عرب ، و همچنين در عبارات احاديث وارد است كه بر اين معني دلالت دارد ، از جمله ابياتي است كه به حضرت اميرالمومنين عليه السلام منسوب است كه در آنها وَليدُ بْنُ مُغِيره را مخاطب مي سازند :

يَهَدَّدُني بِالْعَظِيمِ الْوَليدْ فَقُلْتُ : أنَا ابْنُ أبِي طَالِبِ1

أنَا ابْنُ الْمُبَجَّلِ بِالأبْطَحَيْنْ وَ بِالْبَيْتِ مِنْ سَلَفي غَالِبِ2

1ـ وليد مرا به امر به مهم و بزرگي تهديد مي كند ، من به او گفتم من پسر ابوطالب هستم .

2ـ من پسر آن كسي هستم كه به انتساب دو ابطح تعظيم و تشريف شده است ، و از نياكان من : غَالِبْ ، به بيت الله الحرام نيز انتساب دارد ، و به همين جهت معظم و مكرر است .

و ميبدي در شرح اين ابيات گويد : مراد از دو ابطح در گفتار آنحضرت ، ابطح مكه و ابطح مدينه است .1

و بخاري و مسلم ، از عبدالله بن عمر روايت كرده اند كه : إنَّ رَسُولَ اللَهِ أنَاخَ بِالْبَطْحَاءِ بِذِي الْحُلَيْفَهِ فَصَلَّي بِهَا.2

(( رسول خدا صلي الله عليه و آله در بَطْحآءِ كه در ذُوالحُلَيْفه بود ، شتر خود را خوابانيد ودر آنجا نماز گزارد. )) و معلوم است كه ذوالخليفه در نزديكي مدينه است.

و نيز در حديث غذير ، از طريق حذيفه بن اسيد ، و عامر بن ليلي آمده است كه : چون رسول خدا از حجه الوداع مراجعت مي كرد ـ و غير از آن حجي از مدينه به جاي نياورده بود ـ آمد تا به جُحْفَه رسيد و در بَطْحآءْ نهي فرمود كه در زير آن درختان نزديك بهم كسي منزل نكند و در آنجا به خطبه برخاست.3

و سيد حميري در قصيده عينيه خود كه وصف حوض كوثر اميرالمومنين را درروز قيامت مي كند از جمله مي گويد :

بَطْحآءُ مِسْكٌ وَ حَافَاتُهُ يَهْتَزُّ مِنْهَا مونقٌ مُونِعُ

(( ته حوض كوثر از مشك مفروش است ، و در جوانب آن درخت هاك دلفريب و زيبا و با ميوه هاك رسيده در اهتزاز است. )) 4

و ابن صيفي شهاب الدين شاعر معروف به حيص و بيص در مرثيه اهل بيت عليهم السلام ، از زبان حال آنان در حاليكه دشمنان و قاتلان خود را مخاطب قرار داده اند ، مي گويد :

مَلَكْنَا فَكَانَ الْعَفْوُ مِنَّا سَجِيَّهً فَلَمَّا مَلَكْتُمْ سَالَ بِالدَّمِّ أبْطَحُ5

وَحَلَّلْتُمُ قَتْلَ الاُسَارَي و طَالَمَا عَدوْنَا عَلَي الأسْري فَنَعْفُو وَ نَصْفَحُ

فَحَسْبُكُمُ هَذَا التَّفَاوُتُ بَيْنَنَا وَ كُلُّ إنَآءٍ بِالَّذِي فِيهِ يَرْشَحُ

1ـ ما ملك و حكومت يافتيم ، و عفو و اغماض ، سجيه و خوي و عادت ما بود ، اما چون شما رياست و حكومت يافتيد ، زمين ابطح از خون جاري شد !

2ـ و شما كشتن اسيران را حلال شمرديد ، و چه زمان هاك درازي گذشت كه عادت ما چنين بود كه با اسيران به عفو و اغماض ، گذشت و چشم پوشي از جنايات رفتار مي كرديم !

3 ـ و براي شما همين تفاوت بين ما و شما كفايت مي كند زيرا كه از كوزه برون همان تراود كه در اوست.

و معلوم است كه حضرت سيد الشهداء عليه السلام را در كربلا كشته اند و مراد از أبْطَح ، أبْطَح عِراق و زمين هاك رملي است كه از كوفه تا بصره ادامه دارد.

و اگر كسي بگويد : حسين بن علي بن حسن بن حسن بن حسن بن علي بن ابيطالب در مكه كشته شد ؛

جواب آنست كه او در أبْطَح مَكّه كشته نشد. چون ابطح مكه در مشرق مكه است كه او را وادي محصب گويند و قريب به مني است. بلكه او را با جميع خاندان و همراهان او ، در وادي فخ ، هادي عباسي ( نواده منصور دوانقي ) از دم تيغ گذرانيد ، فلهذا او را شهيد فتخ گويند.

و وادي فخ بين تنعيم و مكه ، در يكفرسخي شمالي مكه واقع است.

همچنانكه حضرت سيدالشهدا ، حسين بن علي بن ابيطالب را شهيد ظف نامند.

از همه اينها گذشته ، آنچه حلبي در سيره خود ، و شيخ محمد صدرالعالم در(( معارج العلي )) و سبط ابن جوزي در (( تذكره )) آورده اند ، لفظ ابطح نيامده است بلكه چنين آورده اند كه سائل در مسحد به نزد رسول خدا آمد. و مراد مسجد مدينه است. و حلبي تصريح نموده است كه در مدينه بوده است و عليهذا إنَّ الإشكالَ يَرْتَفِعُ بِحَذافيرِه

اشكال سوم : سوره معارج : سال سائل بعذاب واقع از سوره هاي مكي است ، كه قبل از هجرت باتفاق اهل علم در مكه نازل شده است. چگونه امكان دارد بعد از آن واقعه نازل شده باشد ؟!

جواب از چند جهت است : اول آنكه اگر يكايك از آيات اين سوره به اتفاق همه علماء مكي باشد ، بايد روايت را حمل نمود كه تكرار نزول شده است و يا آنكه به مناسبت واقعه جبرائيل ، و يا خود حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله آنرا مكرراً تلاوت نموده اند.

و آياتي كه بر پيامبر اكرم دو بار نازل شده است ، بسيار است كه به جهتي از جهات مهم ، چون تذكير و موعظه و اهتمام به مفاد و موقعيت آيه و يا اقتضاء نمودن در دو مورد ، دو بار نازل شده است.

تقريباً اتفاق علماء شيعه و سني است كه سوره فاتحه الكتاب دو مرتبه نازل شده است ، يك مرتبه در مكه در هنگاميكه نماز واجب شد ، و يك مرتبه در مدينه ، در هنگاميكه قبله ، از بيت المقدس به بيت الحرام تحويل يافت ، و به همين جهت كه دو بار نازل شده است آنرا سوره المثاني خوانند.(1)و همانند بسم الله الرحمن الرحيم كه در ابتداي هر سوره آمده است و به اجماع امت ، جزء هر سوره است و همچنين آيات ديگري همانند ابتداي سوره روم(2) ، و آيه استغفار : ماَ كَانَ لِلنَّبيَّ وَ الَّذيِنَ آمَنُوا أنْ يَسَتْغَفْرُوا لِلمُشْرِكينَ3 و آيه إقِمِ الصَّلَوهَ طَرَفَيِ النَّهَارِ و زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ إنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ ،[3] و آيه ألَيْسَ اللَهُ بِكَافٍ عَبْدَهُ[4] و غيرها كه علما، از خاصه و عامه در تفسير اين آيات ، تصريح به تكرر نزول آنها نموده اند ، و سيوطي در (( اتقان )) ، باب يازدهم را اختصاص به آيات مكرره داده است.

دوم آنكه اتفاق علماء همگي برمي گردد به آنچه در بعضي از روايات از ابن عباس و عبدالله بن زبير آمده است كه : سوره معارج مكي است ، و آنهم خبر واحد است و اتفاقي كه مستند به خبر واحد باشد ، در حكم اعتبار خبر واحد است. و همين روايتي از ثعلبي از سفيان بن عيينه در شان نزول آيه سال سائل در وقعه غدير و نيز از غير ثعلبي ، از غير سفيان ، نقل شده است ، آنها نيز اخبار آحاد هستند ، و در اين صورت به كدام مرجحي مي توان گفت : آنها بر اينها ترجيح دارند؟!

سوم آنكه : بنا بر تسليم كه سوره معارج ، مكي باشد ، ولي به كدام دليل اين آيات اول آن مكي است. زيرا چه بسيار از آياتي كه در مدينه نازل شده است ، و به دستور رسول الله ، آنها را در صور مكيه قرار داده اند ، و چه بسيار از آياتي كه در مكه نازل شده است ، و آنها را در صور مدنيه قرار داده اند.

اينها همه به تعيين رسول خدا بوده ، و حتي جاي آن آيات را كه بين فلان آيه ، و فلان آيه باشد ، نيز رسول خدا معين فرموده اند.

سيوطي در ((اتقان )) در فصل اول گويد : بيهقي در (( دلائل )) گفته است : در بعضي از سوره هايي كه در مكه نازل شده است ، آياتي است كه در مدينه نازل شده ، و سپس به آنها ملحق شده است. و همچنين ابن الحصار گفته است كه : در هر يك از دو نوع : سوره هاي مكي و سوره هاي مدني ، آيات استثنائي است كه در غير محل نزول ، يعني مكي ها در مدينه و مدني ها در مكه نازل شده است.

و سپس گفته است : بعضي از مردم آيات استثنائي را از روي اجتهاد خود ، معين مي كنند و به نقل توجه ندارند. و ابن حجر عسقلاني در (( شرح صحيح بخاري )) گفته است : بعضي از پيشوايان اهل علم فقط به بيان آياتي كه در مدينه نازل شده ، و راجع به سوره هاي مكيه بوده است ، اعتنا داشته اند. و اما عكس آن را كه نزول سوره اي در مكه باشد، و تاخر بعضي از آيات را در مدينه ، من نديده ام ، مگر نادري از آن را .

سيوطي پس از اين نقل مي گويد : و اينك من وارد مي شوم در بيان هريك از دو نوع . يعني بيان آيات مدنيه در سور مكيه و آيات مكيه در سور مدنيه و به نحو استيعاب بيان مي كنم بر حسب مقدار وقوف خودم.(1)

بازگشت به فهرست

ممكن‌ است‌ آيات‌ اوّل‌ سورة‌ معارج‌ ، مدنيّه‌ باشد
فعليهذا مي گوئيم : سوره معارج با آنكه اگر مكي باشد ، اما آيات اول آن سوره مدني است.

و اگر كسي بگويد : قدر متيقن از اينكه سوره اي مكيه و يا مدنيه باشد ، آن است كه : ابتداي آن مكي و يا مدني باشد‌، و يا آيه اي كه از آن نام آن سوره گرفته شده است ، مكي و يا مدني باشد.

جواب آن است كه : اين ترتيبي كه فعلاً قرآن بر آن است ، بر حسب توقيف و قرارداد است ، نه بر حسب نزول آيات. و چه بعدي دارد كه اين آيات اخيراً نازل شده باشد ، و سپس بنا بر توقيف ، بر آيات نازل شده قبل از آن قرار گرفته ، و نام سوره نيز از آن گرفته شده باشد ، و اگر چه ما مصلحت و حكمت اين قرارداد توقيفي را ندانيم ، همچنانكه در اكثر موارد ترتيب در قرآن كريم چنين علمي را نداريم.

اشكال چهارم : آيه شريفه : وَ إذْقَالُوا اللَّهُمَّ إنْ كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَامْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَهً مِنَ السَّمَآءِ در سوره انفال است ، و به اتفاق اهل تفسير ، بعد از واقعه جنگ بدر نازل شده است ، و سالهايي قبل از واقعه غدير بوده است. و اهل تفسير اتفاق دارند بر اينكه : آن آيه به سبب گفتار مشركين ، مانند ابوجهل و امثال او به پيغمبر صلي الله عليه و آله ، قبل از هجرت بوده است. و اين آيه به جهت تذكر دادن خدا رسولش را به گفتار هاي سابق آنهاست. يعني به يادآور گفتارشان را كه چنين و چنان مي گفتند : قوله تعالي وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ[5] ، وَإِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ [6]و نحوها. يعني (( به يادآور زماني را كه خداوند به فرشتگان گفت : و به ياد آور زماني را كه از نزد اهل خودت چاشتگاهان كوچك كردي )) !

و از اين تذكار استفاده مي شود كه زماني گفتار مشركان قبل از نزول اين آيه وَ إذْقَالُوا اللَّهُمَّ بوده است.

جواب : ابن تيميه مسكين [7]پنداشته است ، و يا خود را به پندار زده است كه اين روايات بيان اين را مي كند كه حارث بن نعمان و يا جابربن نضربن حارث كه چنين دعائي را كرده ، و نزول سنگ باران را از آسمان و يا عذاب اليم را خواسته اند ، نزول آيه وَ إذْقَالُوا اللَّهُمَّ در همان روز بوده است. و ما در هيچ يك از اين روايات چنين مطلبي را پيدا نمي كنيم.

فرض كن كه اين آيات بعد از جنگ بدر ، نازل شده باشد و راجع به قضاياي مشركين قبل از هجرت هم باشد ، چه اشكال دارد كه : اين مرد منكر ولايت ، آن را در آن روزي كه به نزد رسول الله آمده است ، در غالب دعا ريخته ، و خود ، عين آن عبارات و آيه نازل شده را از خداوند خواسته باشد ؟

مگر دعا كردن طبق آيه نازل شده اي ، و يا طبق دعاي وارد شده در قرآن كريم ، از نقطه نظر تكوين و امكان تنطق به آن ، منع طبيعي دارد ؟ و عليهذا اين مرد منكر ولايت ، كفر خود را به اين كلمات اظهار كرده است ، همچنان كه مشركين قبل از هجرت در مكه به همين كلمات الحاد و كفر خود را اظهار نموده اند.

از همه اينها گذشته ، چه اشكال دارد كه : اين آيه كه در سوره انفال است ، و قبل از سوره مائده كه در آخر عمر رسول خدا ، به چند سال نازل شده است [8] در وقت تاليف قرآن در زمره آيات نازله قبل از آن قرار داده شده باشد. همچنان كه آيات ربا[9]و آيه و اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إلَي اللَهِ [10] كه آخرين آيات نازل شده بر پيغمبر است ، در سوره بقره قرار داده شده است ، و سوره بقره در اوايل هجرت ، آمده است و تا زمان آخر عمر پيامبر ، چندين سال فاصله دارد.

بازگشت به فهرست

آية‌ : وَ إِذْ قَالُوا اللَّهُمَّ نمي‌تواند گفتار يك‌ بت‌ پرست‌ باشد
از اين هم بگذريم ، اين گفتار او كه وَ إذْقَالُوا اللَّهُمَّ إنْ كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ تذكار و حكايت كلام مشركان قبل از هجرت است ، كلامي بدون دليل است ، و بياني بدون حجت است ، اگر دليل و حجت بر خلاف آن نباشد. زيرا كه شخص عارف به اسلوب كلام ، شك و ترديدي ندارد كه اين گفتار :

اللَّهُمَّ إنْ كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَهً مِنَ السَّمَآءِ أوِائْتِنَا بِعَذَابٍ أليمٍ ، گفتار يك مرد مشرك و بت پرستي كه خدا را مسخره مي كند و به حق لبخند مي زند ، نيست. زيرا كه مي گويد : اللهم بار پرودگار من ، ان كان هذا هوا الحق من عندك اگر اين امر حق است ، از ناحيه تو ! و در اين عبارت كه اسم اشاره آورده است ، و سپس با ضمير منفصل تاكيد نموده است ، و پس از آن الحق را با ال ذكر كرده ، و با ضمير خطاب من عندك آورده است ، به هيچ وجه گفتار شخص مشرك نيست ، بلكه كلام كسي است كه به مقام ربوبيت اذعان دارد و در گفتار كسي كه مطلبي آورده و مي گويد : آن مطلب حق است و بس ،‌ و منسوب به خداست و بس ، توقف و شك دارد ، و نمي تواند آن را تحمل كند ، و از آن بيزار بوده و دعاي مرگ و نابودي براي خود مي كند ، و از زندگي ملول و گريزان است.

اشكال پنجم :كفار قريش چون از خداوند عذاب خواستند ، با گفتار خود كه و اللَّهُمَّ إنْ كَانَ هَذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِكَ فَأمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَهً مِنَ السَّمَآءِ أوِائْتِنَا بِعَذَابٍ أليمٍ. (آيه 32ازسوره 8: انفال)

بلا فاصله در آيه بعد خداوند فرمود:(آيه 33از همين سوره)

وَمَا كَانَ اللَهُ لِيُعَذَّبَهُمْ وَأنْتَ فهِيمْ وَمَا كَانَ اللَهُ مُعَذِّبَهُمْ وَهُمْ يَسْتَغْفِرُونَ.

((خداوند چنين نيست كه ايشان را عذاب كند ، در وقتي كه تو ( محمد ) در ميان ايشان هستي ! و چنين نيست كه خداوند عذاب كننده آنها باشد ، در حالي كه آنها از خداوند طلب آمرزش مي كنند )) .

و همگي متفقند بر آن كه : چون اهل مكه عذاب خواستند ، عذاب بر ايشان نيامد و سنگ از آسمان بر آنها نباريد. و اگر در قضيه حرث بن نعمان فهري ، آيه اي بود ، و عذابي نازل شده بود ، هر آينه همانند آيه اصحاب فيل بودكه دواعي براي نقل آن بسيار بود. پس چرا در كتابهاي سير و تفسير و تاريخ و نحوها همگي آن را نقل نكردند ، و همانند اصحاب فيل يك قضيه مشهور و معروفي نشد.

جواب : خوب بود ، ايشان آيه بعدش را نيز ذكر مي كردند ، تا پاسخشان از آن آيه معلوم شود و آن آيه اين است :

وَمَا لَهُمْ أَلَّا يُعَذِّبَهُمْ اللَّهُ وَهُمْ يَصُدُّونَ عَنْ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ وَمَا كَانُوا أَوْلِيَاءَهُ إِنْ أَوْلِيَاؤُهُ إِلَّا الْمُتَّقُونَ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا يَعْلَمُونَ. ( آيه 34 )

(( و به چه علت خداوند آنها را عذاب نكند ، در حالي كه آنها موالي و سرپرست هاي مسجد الحرام را از ورود به آن منع مي كنند ، و خودشان اولياء و سرپرستان مسجدالحرام نيستند. اولياء و صاحب اختياران در امور مسجدالحرام نيستند مگر مردمان با تقوا ، لكن اكثر آنها نمي دانند.))

در صورت‌ تداوم‌ مخالفت‌ ، بر قوم‌ پيغمبر نيز مانند اقوام‌ قبل‌ عذاب‌ نازل‌ مي‌شد
توضيح اين مطلب آن است كه اينطور نيست كه خداوند به هر صورت و به هر كيفيت و در هر شرايطي عذاب را از مردم مكه و يا مدينه ، با آنكه پيامبر در ميان آنها بوده است ، برداشته باشد. بلكه عذاب عمومي را برداشته است. در وقتي رسول الله در ميان ايشان است ، و هنوز خارج نشده ، و يا او را اخراج نكرده اند ، و در اين صورت از بركات و آثار نفس نفيس او رفع عذاب است ، و يا در وقتي كه در ميان آنها جمعي از مومنان باشند كه به بركت توجه و استغفار آنها خداوند عذاب را بر مي دارد.

ولكن هنگامي كه آنها پيغمبر را از مكه اخراج كردند و چند سالي نيز طول كشيد تا مومنان باقي مانده در مكه كم كم به مدينه هجرت كردند و مكه از مستغفرين خالي شد ، پروردگار اذن فتح مكه را با شمشير به پيغمبرش داد. و اين غزوات و جنگهاي خونين رسول الله همگي عذاب و نغمت و نكبت و ذلتي بود كه بر مشركان مي رسيد.

و بلكه در صورت تمادي بر جهالت و ذلالت و اعراض از آيات خدا و پذيرش رسول خدا ، تهديد و وعيد همان صاعقه قوم عاد و ثمود ، به آنها داده شد ، كه عيناً به مثابه قوم عاد كه پيغمبرشان حضرت هود را تكذيب كردند و به مثابه قوم ثمود كه پيغمبرشان حضرت صالح را تكذيب كردند ، صاعقه و ريح صرصر آنها را طعمه حريق و هلاكت خواهد ساخت.

فَإِنْ أَعْرَضُوا فَقُلْ أَنذَرْتُكُمْ صَاعِقَةً مِثْلَ صَاعِقَةِ عَادٍ وَثَمُودَ (13) إِذْ جَاءَتْهُمْ الرُّسُلُ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ وَمِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا اللَّهَ قَالُوا لَوْ شَاءَ رَبُّنَا لَأَنزَلَ مَلَائِكَةً فَإِنَّا بِمَا أُرْسِلْتُمْ بِهِ كَافِرُونَ (14) فَأَمَّا عَادٌ فَاسْتَكْبَرُوا فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَقَالُوا مَنْ أَشَدُّ مِنَّا قُوَّةً أَوَلَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذِي خَلَقَهُمْ هُوَ أَشَدُّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَكَانُوا بِآيَاتِنَا يَجْحَدُونَ (15) فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا صَرْصَرًا فِي أَيَّامٍ نَحِسَاتٍ لِنُذِيقَهُمْ عَذَابَ الْخِزْيِ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَلَعَذَابُ الْآخِرَةِ أَخْزَى وَهُمْ لَا يُنْصَرُونَ (16) وَأَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَى عَلَى الْهُدَى فَأَخَذَتْهُمْ صَاعِقَةُ الْعَذَابِ الْهُونِ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ (17) وَنَجَّيْنَا الَّذِينَ آمَنُوا وَكَانُوا يَتَّقُونَ.(1)

(( پس اگر كافران از اين آيات اعراض كردند ، به آنها بگو : من شما را از صاعقه اي همانند صاعقه قوم عاد و ثمود بيم دادم و بر حذر داشتم ـ كه پيامبرانشان از هر جانب به سوي آنها آمدند و گفتند : غير از الله براي خود معبودي نگيريد. آنها گفتند : پروردگار ما اگر مي خواست ، رسولاني از فرشتگان نازل مي كرد ، بنابر اين ما راجع به آنچه شما آورده ايد ، كافر هستيم ـ اما قوم عاد در زمين از روي باطل و بناحق بزرگ منشي كردند و گفتند : نيروي كدام كس از نيروي ما افزون است ؟ آيا نديد : خداوندي را كه آنها را آفريده است ، نيرويش افزون است ، و معذلك آيات ما را انكار مي كردند ـ فعليهذا ما تند بادي را در روزهاي شوم بر سر آنها فرستاديم ، تا به آنها بچشانيم عذاب ذلت بار را در اين زندگي دنيا ، و البته عذاب آخرت ذلت بار تر است ، و ايشان مورد ياري و نصرتي قرار نمي گيرند.

و اما قوم ثمود را ما دعوت به هدايت كرديم ، ليكن ايشان كوري و جهالت را بر هدايت ترجيح دادند و اختيار كردند. و بنابراين اين سابقه عذاب خوار و پست كننده ، در نتيجه اعمالي كه انجام مي دادند ، آنها را در بر گرفت. و كساني كه ايمان آورده بودند و اينطور بودند كه تقوي الهي پيشه ساخته بودند. ما آنها را نجات بخشيده بوديم )).

در اين آيات مي بينيم كه : به همان وجهي كه خداوند امتهاي پيامبران سلف را عذاب كرده است ، به امت پيامبر آخرالزمان نيز هشدار عذاب داده است ، بطوريكه پيامبرش را از ام القري بيرون ببرد ، و همه آنها را طعمه صاعقه سازد و يا پس از هجرت او و مسلمانان مدينه ، حواله آنها را با شمشير و نيزه نمايد ، پس از نقطه نظر عذاب عمومي ، اين اعلام و اخطار و سپس نزول و ورود عذاب ، همگاني است
دستور رسول‌ خدا به‌ قَتل‌ صَبْر براي‌ سه‌ تن‌ از اُسراي‌ جنگ‌ بَدْر
اما از نقطه نظر عذابهاي شخصي ، همانند كوري و فلج و ارتعاش اعضاء و طعمه درنده شدن و قتل صبر(2) و ماشابهها نيز مواردي در تاريخ و سير است از رسول خدا آورده شده است :
در غزوه بدر كه مشركان اسير مسلمانان شدند ، (3)‌ از مشركان فديه گرفتند و همگي را آزاد كردند مگر سه نفر : نظربن حارث بن كلده و عقبه ابن ابي معيط و معطم بن عدي.

نضربن حارث همان بود كه مي گفت:ان هذا الا اساطير الاولين.((اين احاديثي (قرآن)كه پيامبر برما ميخواندچيزي نيست مگرافسانه سازي هاي دوران پيشين )).

رسول خدا فرمود:اي علي!نضر را نزد من بياور،من اورا طلب ميكنم.اميرالمومنين عليه السلام بادست خود موهاي سرش را گرفته وبه نزد رسول آوردند ـ ونضر مرد زيبايي بود،وسرش گيسو داشت‌‌ ـ.

نضر گفت:اي محمد!من تورا به رحميت وقرابتي كه بين من وتست سوگند مي دهم كه با من همان معامله اي راكني كه با هرمردي ازمردان قريش مي كني!اگر آنها راكشتي مراهم بكش ،واگر ازآنها فدا گرفتي وآزادشان كردي،از من هم فدا بگير!

پيامبر عليه السلام فرمود: لاَرَحِمَ بَيْني وَبَيْنَكَ! قَطَعَ اللَهُ الرَّحِمَ بِاْلأسْلاَمِ.

((قرابت ورحميتي بين من وتو نيست،زيرا كه اسلام، رحم ها را جدا كرده است،و رحم هاي شرك و جاهلي را رحم نمي شمرد))!اي علي! او را جلو بياور،وگردن او را بزن ! وگردن او را زدند.

وسپس فرمود: اي علي! عقبه را به نزد من بياور!عقبه گفت:يا محمّد! ألَمْ تَقُلْ لا تُصْبَرُ قُرَيْشٌ ؟((مگر تو نگفته اي كه :قريش را صبرا نمي كشيم))؟پيامبر فرمود: وَأنْتَ مِنْ قُرَيْشٍ؟ إنَّما أنْتَ عِلْجٌ مِنْ أهْلِ صَفُورِيَّهَ!وَاللَهِ لأنْتَ فِي الْمِيلاَدِ أكْبَرُمِنْ أبيكَ الَّذِي تَدَّعِي لَهُ!

((تو از قريش هستي؟! بلكه حقا تو مزغولي بزرگ هيكل از كفار عجم از اهل صفوريه مي باشي!سوگند به خداوند، تودر نسب وولايت بزرگ هستي از پدرت كه خود را بدو منتسب مي داري))!

عقبه گفت: فَمَنْ لِلصَّبِيَّه؟!((بعد ازمن سرپرست دختر من چه كسي باشد))؟! رسول خدا فرمود:النار.((آتش)) و سپس گفت:حَنَّ قِدْحٌ لَيْسَ مِنْها.

((جوهره خود را بروز داد كه اصالت ندارد)).[1]

وگوينده اللَّهُمَّ إنْ كَانَ هَذا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِندك فامطر علينا حِجَارَهً مِنَ السَّمَاءِ أوِ ائْتِنَا بِعَذابٍ ألِيمٍ نضربن حارث بوده است،كه طبق دعاي خود،در جنگ بدر صبرا به قتل رسيد.[2]

و در باره عمو پيامبر:ابو لهب و زوجه اش ام جميل خواهر ابو سفيان صخربن حرب كه از هرگونه ايذا و تكذيب وآزار پيغمبر دريغ نداشتند،تبت يدا ابي لهب وتب ـ وامراته حماله الحطب نازل شد.[3]

((بريده باد دو دست ابو لهب وخود او نيز بريده باد(تا آنكه گويد): وزن او كه باركش هيزم است)).

طارق محاربي گويد: درهنگامی که من در بازار قُولُوا: لاَإلَهَ إلاَّ اللَهُ تُفْلِحُوا ((بگوييد:معبودي جز الله نيست تا رستگار شويد))!

ودر اين حال ديدم مردي راكه در پشت سراو بود، وبه او سنگ مي انداخت و ساق هاي دوپا ودو رگ پشت پاي او را خونين كرده بود،و مي گفت: اي مردم اين مرد بسيار دروغگوست، او را تصديق نكنيد!

من پرسيدم اين جوان كيست ؟ گفتند اين محمد است كه به گمان خودش پيغمبر است ، و اين مرد عموي او ابولهب است كه مي پندارد او كذاب است.1

دو دختر پيامبر اكرم زن هاي دو پسر ابولهب بودند ، بدينگونه كه رقيه زوجه عتبه بن ابي لهب و خواهرش ام كلثوم زوجه عتيبته ابن ابي لهب بود. چون آيه تبت يدا ابي لهب نازل شد ، ابولهب و ام جميل به پسرانشان گفتند : از دو دختر محمد مفارقت كنيد! و آن دو پسر دختران پيامبر را طلاق گفتند. و عثمان بن عفان در مكه با رقيه ازدواج كرد و با او به زمين حبشه هجرت كردند ، و در آنجا پسري زائيد به نام عبدالله. اين پسر چون شش ساله شد ، خروسي به چشم او منقار زد و صورتش ورم كرد و مريض شد و از دنيا رفت.

زمان جنگ بدر ، رقيه مرض حصبه داشت ، و عثمان به امر رسول خدا براي پرستاري او در غزوه بدر شركت نكرد ، و در روز واقعه بدر ، رقيه رحلت كرد ، و در روزيكه زيدبن حارث بشارت فتح مكه را در بدر به مدينه آورد رقيه را دفن كردند.(1)

و چون عتيبه بن ابي لهب ام كلثوم را طلاق داده بود ، و با او زفاف نكرده بود ، بعد از رقيه عثمان او را به نكاح خويش در آورد ، و اين در سنه سوم از هجرت بود ، و در سنه سوم از هجرت وفات كرد و رسول خدا بر او نماز خواندند و اسماء بن عمس و صيفيه بن عبدالمطلب او را غسل دادند.(2)

و چون ام كلثوم رحلت كرد ، رسول خدا بر لب قبر او نشسته بود و چشمانش از اشك جاري بود ، فَقَالَ :هَلْ مِنْكُمْ مِنْ أحَدٍ لَمْ يُقَارِفِ اللَّيْلَهَ ؟ وَلاَ يَدْخُلِ الْقَبْرَ رَجُلٌ قَارَفَ أهْلَهُ ، فَلَمْ يَدْخُلْ عُثْمَانُ.3

رسول خدا فرمود : (( در قبر براي مراسم ام كلثوم كسي وارد شود كه : ديشب با زوجه اش همبستر نشده است. و آيا كسي در ميان شما هست كه هم بستر نشده باشد؟ و عثمان داخل نشد.))

و معلوم مي شود در همان شب رحلت ام كلثوم كه با ضرب او ، طبق روايات ، زوجه اش بستري و مريض شده و از دنيا رفته است ، با زوجه ديگري همبستر شده و به ارتحال دخت پيامبر گرامي ابداً توجهي نداشته است.

بازگشت به فهرست

نفرين‌ پيامبر دربارة‌ دو پسر أبولهب‌
ابن اثير آورده است كه : بيهقي از قتاده تخريج كرده است كه : عتبه بن ابي لهب بر رسول خدا در آويخت ، و در ايذاء و اذيت مسلط شد و پيراهن رسول خدا را پاره كرد. رسول خدا به او گفت : اما اني اسأل الله ان يسلط عليه كلبه ، (( من از خداوند مي خواهم كه سگ خودش را بر او مسلط كند )).

عتبه با جماعتي از قريش به سوي شام رفتند و در مكاني فرود آمدند كه بدان زرقاء مي گفتند ، تا شبي بيارمند ناگهاي شيري دور آنها گرديد و جست و از ميان آن جماعت سر عتبه را در دهان برد و فشار داد و خرد كرد و او را كشت.(4)

و بيهقي از عروه از پدرش بدين طور روايت كرده است كه : در آن شب آن شير از آنها انصراف داشت و آنها خوابيدند ، چون آنها احساس خطر كردند ، برخاستند و عتبه را در بين خود محلي را در وسط براي او تعيين كردند ، شير آمد ، و از روي آنها عبور كرد و قدم برداشت ، تا رسيد به عتيبه و سر او را با دندان خرد كرده و شكست و هلاك كرد.5

ابن عبد البر آورده است كه : إنَّ النَّبِيَّ صلي الله عليه و آله كَانَ إذَا مَشَي يَتَكَفَّأُ وَ كَانَ الْحَكَمُ بْنُ أبِي الْعَاصِ يَحْكيهِ ، فَالْتَفَتَ النَّبِيُّ صلي الله عليه يَوْماً فَرَآهُ يَفْعَلُ ذَلِكَ.فَقَالَ : فَكَذَلِكَ فَلْتَكُنْ ، فَكَانَ الْحَكَمُ مُخْتَلِجاً يَرْتَعِشُ مِنْ يَوْمَئِذٍ.(1)

(( حضرت رسول خدا عادتشان اين طور بود كه چون راه مي رفتند ، پاها به طرف عقب و سينه به جلو و بطور سرازير حركت مي كردند و حكم بن ابي العاص هميشه از پشت اداي آنحضرت را در آورده و خود را به مثابه او بازيگر مي ساخت. روزي پيامبر سر خود را برگردانده و ديدند كه حكم چنين مي كند.

گفتند : همين طور بمان. حكم از آن به بعد به حالت لرزه و ارتعاش بدن در آمد)).

ابن اثير آورده است كه پيامبر به خدا عرض كرد : اَللَّهُمَّ اشْدُدْ وَطْأتَكَ عَلَي مُضَرَ مِثْلَ سِنِي يُوسُفُ. فَجُهِدُوا حَتَّي أكَلُوا الْعِلْهِزَ.2

(( بار پروردگارا قدرت و اخذ خود را بر طائفه مضر شديد گردان ، مانند سالهاي قحط دوران يوسف ! طائفه مضر آن طور به گرفتاري و مشقت و قحط در افتادند كه به جاي طعام علهز مي خوردند ( خون را با پشم شتر مخلوط مي كرده ، و پس از آن با آتش سرخ كرده و مي خوردند.)

باري مواردي كه چه عموماً و چه خصوصاً در اثر دعاي پيغمبر صلي الله عليه و آله عذاب نازل گرديد ، در تواريخ و سير مذكور است. و عليهذا قضيه حارث فهري و يا جابربن نضر كه با اسلام عناد داشته ، و ولايت را بدانگونه تحقير و رسول خدا راب هطور تحكم و زورگوئي و توبيخ ، مواخذه و در خطاب تقبيح مي كند ، چه اشكال دارد كه به دعاي خودش سيگي از آسمان بر سرش بخورد و در دم وي را هلاك سازد؟

و اما اينكه ابن تيميه گفته است:در صورت تحقق بايد مانند قصه اصحاب فيل معروف شود.

بازگشت به فهرست

قياس‌ قضيّة‌ حارث‌ با اصحاب‌ فيل‌ ، مع‌ الفارق‌ است‌
جواب اين است كه قياس اين داستان ، به داستان اصحاب الفيل مع الفارق است ، زيرا اين قضيه ، يك حادثه فرديه اي بوده است كه اغراض مخالفان و منافقان در اختفاء آن كه بصورت يك امر عادي جلوه دهند و يا حديث غدير را تقطيع نموده ، هر تكه اش را در بابي بيان كنند ، كه صدر و ذيلش در يكجا نباشد و يا كوشيدند تا معناي ولايت را از آن حقيقت روشن برگردانند ، و يا آنكه اصل قضيه را آنكار كنند و آنچه از دستشان بر آمد كوتاهي نكردند و ليكن خداوند معذلك ، آن قضيه را روشن و زنده نگاه داشت و دوست و دشمن را در برابر عظمت اين داستان معترف ساخت.

و اما داستان اصحاب فيل كه در عداد معجزات و كرامات بيت الله و خاندان نبوت است و همه قريش بلكه همه عرب و امت ها ، داعي بر اظهار و اعلام آن داشته اند و بر عاليترين مقدسات كه بيت الله الحرام و خانه منسوب به ذابت احديت است ، آن خانه ايكه مطاف جميع امم و مقصد حجاج و عمارو عاكفين است ، گواه و شاهد صادق است و تمام طبقات مردم از آن انتظار خيرات و بركات را دارند ، داستان ديگري است كه به هيچ وجه مشابهت ندارد با قضيه حارث كه تنها به نزدل رسول آمده و سخني رانده و به عقوبت آن دچار گشته است.

گويند : روز عاشورائي در زمان آيت الله شيخ مرتضي انصاري اعلي الله تعالي مقامه الشريف كه در نجف اشرف مرتبا دسته هاي سينه زني و نوه خواني و عزاداري در كوي و برزن حركت داشت و شيخ انصاري هم در كنار آنان ميرفت. يك نفر از افندي هاي[4] آن زمان كه فرماندار نجف از طرف بغداد و دولت عثماني بود ، به شيخ نزديك شده و سلام كرد وگفت : شيخنا سوالي دارم و آن اين است كه : شكي نيست كه حضرت حسين بن علي را مظلومانه كشته اند و اين عمل زشتي بوده است كه از يزيدبن معاويه سر زده است. اما اين دسته در آوردن و هرسال تجديد عزا و نوحه خواني و مرثيه خواني و گريستن براي چيست ؟ اين سينه زني و زنجير زني براي چيست؟!

شيخ فرمود: رسول خدا در حضور ده هزار نفر از حجاج در غدير خم ، دست برده و دو بازوي علي را گفت و به همه نشان داد و فرمود : من كنت مولاه فعلي مولاه. شما انكار كرديد و گفتيد : قضيه شخصيه در اثر نزاع با زيدبن حارثه و يا بر اثر شكايت بريده بوده است كه خواسته بگويد :

هركس مرا دوست دارد ، دوست علي هم بايد باشد. من پسر عموي هركس هستم ، علي هم پسر عموي اوست.

ما هر سال اين عزاداري را تجديد مي كنيم و زن و بچه و مرد و كوچك و بزرگ ، بر سر گل زده ، به بازارها و كوچه ها مي ريزيم و براي تجديد ياد و عظمت حسين گريه مي كنيم تا شما نتواندي آن را انكار كنيد و بگوئيد : قضيه شخصيه بوده است. حسين براي حكومت بر عليه يزيد اميرالمومنين سلطان وقت قيام كرد و كشته شد.

گويند : از بداهت پاسخ شيخ آن مرد افندي مات و مبهوت شد فبهت الذي كفر.1

باري اما اين كه ابن تيميه گفته است : طبقات مصنفين اين قضيه را ذكر نكرده اند ، اين هم كذب محض است.

مگر نام علماء عظيم و كتب معتبره آنان را در همين بحث نديديم كه با سندهاي خود اين روايت را به آن صحابي عظيم : حذيفه بن اليمان و به سفيان بن عيينه ، نسبت مي دهند كه در جلالت و وثوق وي در علم و تفسير و حديث در نزد سني ها جاي هيچ شبه اي نيست.

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد رونق بازار آفتاب نكاهد

يكي از دوستان ميگفت : شبي در حرم مطهر حضرت زينب عليها السلام كه در مصر است رفتم ، ديدم غوغاي عجيبي است ، شب جمعه است و سني هاي شهر قاهره از هر جانب براي زيارت دختر علي آمده اند و چنان عزاداري و گريه و ماتم دارند كه براي من بسسيار شگفت انگيز بود ، كه چگونه سني ها براي زينب مرثيه مي خوانند و حرمش را معظم مي دارند و گراگرد ضريحش طواف مي كنند و مي بوسند و خاك داخل حلقه هاي ضريح را به چشم مي مالند.

ساعتي گذشت خطيبي بسيار فصيح و بليغ بر منبر رفت و از روايات وارده درباره اهل بيت مفصلاً سخن گفت و در آخر شروع كرد به دعا كردن و همه مردم آمين مي گفتند و از جمله دعاهاي او اين بود كه : اللهم العن الوهابيه ( خدايا طائفه وهابي ها را لعنت فرست ) و همه مردم گفتند : آمين.

بازگشت به فهرست

عامّه‌ و اهل‌ سنّت‌ ، وهّابي‌ها را لعنت‌ مي‌كنند
و اين شاهد آن است كه همانطور كه سابقا ذكر كرديم : همه طوائف عامه و اهل سنت با وهابي ها مخالفند و رئيس آنها ابن تيميه و محمد بن عبدالوهاب را منحرف و فاسدالعقيده مي دانند.

اشكال ششم : در اين حديث وارد است كه گوينده اين گفتار به مباني پنجگانه اسلام امر شده است و چون آنها را پذيريفته است ، مسلمان بوده است و مي دانيم كه در زمان رسول خدا به هيچ يك از مسلمين چنيني آسيبي نرسيده است.

جواب : اين حديث ، همانطور كه اسلام او را بيان مي كند ، كفر و ارتداد و اعراض او را نيز بيان مي دارد. زيرا كه بعد از شنيدن حديث غير ، شك در نبوت رسول خدا آورده است و در حال غيظ و عصبانيت از حكم خداوندي ، بر نصب اميرالمومنين به مقام ولايت ، دچار چنين عقوبتي آنهم به تقاضاي خودش شده است.

و علاوه در تاريخ و حديث مواردي است كه : مسلمان هم در اثر كفر معمت و ناسپاسي از حرمت رسول خدا به بلاها و عواقب وخيمي مبتلا شده است. همچون مرد اعرابيي كه مريض شده بود و پيامبر براي عيادت او آمدند و به او گفتند : لا باس طهور ( چيزي نيست ، باكي نيست ، موجب پاكي و طهارت است!)

اعرابي گفت : قُلْتَ طَهُورٌ كَلاً ! بَلْ هِيَ حُمَّي تَفُورُ[5] عَلَي شَيْخٍ كَبِيرٍ تُزِيُرهُ الْقُبُوُر ! ( تو گفتي پاكي و تطهير است. ابداً‌چنين نيست. بلكه اين مرض ، تب شديدي است كه فوران دارد و شعله مي زند بر پيرمرد سالخورده اي كه گورها در انتظار ديدار او هستند! )

پيامبر گفت : فَنَعَمْ إذاً ! فَما أمْسَي مِنَ الْغَدِ الاّ مَيِّتا.[6]

(( بنابراين ، همين طور است. شب را به فردا نياورد مگر آنكه مرگ او را در بر گرفت)).

اشكال هفتم : اين مرد : حارث بن نعمان در ميان صحابه شناخته شده نيست ، بلكه اين نام از قبيل نام هائي است كه مركه گيران بازاري در سر گذرها در معركه مي آورند ، از نوع همان افسانه ها و داستان هاي عنتر و دلهمه و مردم در بيان اسامي صحابه پيامبر خدا كه از آنها در حديث چيزي بيان شده است ، حتي احاديث ضعيفه ، كتابها نوشته اند ، مثل كتاب ((استيعاب )) ابن عبدالبر و كتاب ابن منده و ابونعيم اصفهاني و حافظ ابوموسي و نحو ذلك و هيچيك از آنها نامي از اين مرد نبرده است و از اينجا فهميده مي شود كه : در روايات ذكري از او نشده است.

چون اين بزرگان از مصنفين آنچه را كه از اهل علم روايت شده است ذكر ميكنند ، نه احاديث داستان سراهاي بازاري را همانند تنقلات الانوار بكري كذاب و غيره.[7]

بازگشت به فهرست

تمام‌ كتاب‌ رجال‌ و تراجم‌ ، عُشري‌ از اُسامي‌ صحابه‌ را نياوده‌اند
جواب : در پاسخ اين اشكال سزاوار است اكتفا كنيم به آنچه شيخ الاسلام امام الحافظ احمد بن علي بن محمد بن محمد بن علي كناني عسقلاني شافعي معروف به ابن حجر متولد در سنه 733 و متوفي در سنه 852 هجري قمري در مقدمه كتاب الاصابه في تمييز الصحابه آورده است.

همانطور كه علمه اميني هم در پاسخ اين اشكال عين كلام ابن حجر را آورده اند.[8]

زيرا كه تمام كتابهاي معجم در ذكر صحابه ، استيفاي اسامي آنها را نكرده است و هركسي بقدر سعه اطلاع و قدرت احاطي خود چيزي نوشته است و شخص متاخر آمده و چيزي بر او افزوده است و معذلك عشري از اعشار اسامي صحابه در اين كتاب ها ذكر نشده است و اصولاً‌ قابل ذكر هم نبوده است.

زيرا صحابي بر اصطلاح عامه همانطور كه ابن حجر مي گويد : من لقي النبي مومنا ومات علي الاسلام[9] (( آن كسي است كه در حال ايمان پيغمبر را ملاقات كرده باشد و با اسلام هم مرده باشد)). گرچه در بين ملاقات و مردن ، مرتد شده باشد ، همچون اشعث بن قيس كه پس از ايمان مرتد شده و سپس در زمان خلافت ابوبكر دو مرتبه به اسلام بازگشت.[10]

و عليهذا افرادي كه پيامبر را مومناً ، ديده باشند و در ميان كوه ها و فلوات زندگي كرده باشند و يا در شهرها و قرآء و قصبات منزل داشته باشند ، بقدري زياد است كه قابل شمارش و بيان نيست و بكلكه اصولاً شمارش آنها و بيان اسامي همه آنها ممتنع است. و اما آنچه ابن حجر عسقلاني در كتاب الاصابه بعد از حمد و صلوه آورده است ، اين است كه گويد: اما بعد : از شريف ترين علوم دين ، علم حديث رسول الله است و از جليل ترين راه شناخت حديث ، تميز و تشخيص اصحاب رسول خداست ، از آن كساني كه بعداً آمده اند.

و در اين موضوع بسياري از حافظان حديث ، برحسب اطلاع هريك از آنها تصنيفي در اين باب نموده اند و اولين كسي را كه من شناخته ام كه در اين موضوع تصنيف كرده باشد ، ابوعبدالله بخاري است كه كتابي مستقل نوشته و ابولاقاسم بغوي و غيره از او نقل كرده اند.

و حليفه بن خياط و محمد بن سعد و از قرناي او همچون يعقوب بن سفيان و ابي بكربن ابي خيثمه ، اسامي صحابه رسول خدا را با جماعتي از طبقه مشايخ خود ، در يكجا جمع نموده اند.

و پس از ايشان جماعتي در اين باب تصنيفاتي كرده اند ، همچون أبُوالْقاسِم بَغَوِيّ و ابُوبَكربْنِ أبي دَاوُد و عبدان و زماني كوتاه قبل از ايشان مانند مطين و سپس بعد از آنها جماعتي مانند ابوعلي بن سكن و ابوحفص بن شاهين و ابومنصور ماوردي و ابوحاتم بن حبان و همچون طبراني در ضمن معجم كبير خود. و سپس مانند ابوعبدالله بن منذه و ابونعيم ، و پس از آنها عمربن عبدالبر كه كتاب خود را استيعاب نام نهاده است ، چون پنداشته است كه آنچه در كتب قبل از او آمده است ، او در اين كتاب جمع آوري نموده است.

و معذلك اسامي بسياري از صحابه از قلم او افتاده است و بر اين اساس ابوبكربن فتحون ذيلي بر كتاب (( استيعاب )) نوشته و نام آنها را كه از ابن عبدالبر فوت شده است او آورده است.

و نيز جماعت ديگري بر ((استيعاب )) ذيلي هاي لطيفي نوشته اند و تصانيفي گرد آورده اند.

و أبُومُوسَي مَدِينيّ بر كتاب أبُومُنْدَه ذيل بزرگي نوشته است.

و در عصر هاي اين جماعت مصنفين ، خلائق بسياري بودند كه آنها نيز در اين موضوع تصنيفاتي كرده اند كه شمارش آنها مشكل است. تا در اوائل قرن هفتم عزالدين ابن اثير كتاب كاملي در اين موضوع نگاشت و نام آن را اُسْدُالْغَابَه گذارد و در آن كتاب بسياري از مطالب مصنفات سابق را جمع كرده است ، ولي معذلك از روش متقدمين از خودش پيروي كرده و در تعيين صحابي با غير صحابي خلط نموده است و از يادآوري و هشدار بر بسياري از اشتباهات و اوهام واقعه در كتب قبل از خود نيز غفلت ورزيده است.

و بعد از او حافظ ابوعبدالله ذهبي در كتاب خودش ، خصوص اسامي صحابي را از اسد الغابه جدا كرده و زياداتي نيز از اسامي صحابه ، از خودش ذكر كرده است و در عين حال كساني را كه به غلط ، صحابي ذكر شده اند و آنان كه صحبتشان با رسول خدا صحيح نبوده است ، يادآوري كرده است. و ليكن با وصفي اين حال ، نه تنها استيعاب نام همه را نياورده است ، بلكه نزديك به استيعاب هم نشده است.

و براي من در اثر تتبع نام بسياري از صحابه پيدا شده است كه در كتاب ذهبي و هل ذهبي نيست در حالي كه آن صحابه همان شرائطي را دارند كه ذهبي و ابن اثير در صحت صحبت ذكر كرده اند.

و بنا بر اين من كتاب بزرگي را گرد آوردم كه در آن صحابي را از غير صحابي جدا نمودم و با وصف اين خصوصيات ، براي ما وقوف و اطلاع بر اسامي عشري از آن اصحابي كه ابوزرعه ذكر كرده است حاصل نشده است زيرا كه ابوزرعه گفته است :

بازگشت به فهرست

صحابة‌ پيغمبر از يكصد هزار تن‌ بيشتر بوده‌اند
رسول خدا رحلت كردند ، در حاليكه كساني كه آن حضرت را ديده بودند و يا از او شنيده بودند زيادتر از يكصدهزار انسان ، از مرد و زن بوده است كه همه آنها از پيامبر سماعاً و رؤيه[11] روايت كرده اند.

ابن فتحون در ذيل (( استيعاب )) مي نويسد كه اين يكصد هزار انسان را ابوزرعه در جواب كسي گفته است كه از او از خصوص راويان از رسول خدا پرسيده است ، تا چه رسد به صحابه هائي كه راوي نبوده اند.

و معهذا تمام اسمامي كه در استيعاب آورده شده است با اسم و يا با كنيه و يا با هردو ، سه هزار و پانصد نفر مي باشد. و ابن فتحون گفته است : او نيز طبق همان شرائطي كه ابن عبدالبر ، صحابي را معين كرده است ، قريب به همين مقدار يعني سه هزار و پانصد نفر ، استدراك آورده است.

و من مي گويم كه : به خط حافظ ذهبي در پشت كتابش به نام تجريد است ، ديدم نوشته بود : شايد جميع اين نفرات به هشت هزار نفر برسد ، اگر زيادتر نباشند كمتر نيستند.

و پس از اين ، به خط ذهبي ديدم كه جميع كساني كه احوالشان در اشد الغابه آمده است ، هفت هزار و پانصد و پنجاه و چهار نفرند.

و آنچه گفتار ابوزرعه را تاييد مي كند ، آن است كه در صحيحين آمده است كه : در قصه تبوك ، كعب بن مالك مي گويد : مردم به قدري زياد بودند كه هيچ دفتري نمي توانست نام آنها را به شمار در آورد.

و از ثوري در آنچه با سند صحيح ، خطيب از او تخريج كرده است ، وارد شده است كه او گفته است : هركس علي را بر عثمان مقدم بدارد ، بر دوازده هزار نفر كه رسول خدا در وقت مرگ ، از آنها راضي بوده است ، عيب گرفته است و نووي گفته است : و اين قضيه بعد از رحلت رسول خدا به دوازده سال بوده است ، بعد از آنكه بسياري در خلافت ابوبكر در جنگ هاي رده كشته شده اند و همچنين در جنگ هاي فتح كشته شده اند ، كه اسامي آنها به هيچ وجه ضيط نشده است و پس از آن در خلافت عمر كشته شده اند و نيز در طاعون عمومي كه آمده و در طاعون عمواس[12] و غيرها از بين رفته اندكه از جهت كثرت به شمار نمي آيد و علت مخفي بودن نامهاي ايشان آنستكه : اكثر آنها اعراب بوده اند و اكثر آنها در حجه الوداع حضور يافته اند. والله اعلم.[13]

و در طي بحث غدير آورديم كه : كساني كه در حجه الوداع با رسول خدا بوده اند ، يكصدهزار نفر و يا بيشتر بوده اند و طبعاً و طبيعهً احصاء اسامي اين افراد غير ممكن است ، كجا مي توانند اين كتب مصنفه در احوال صحابه ، يكايك نام آنها را بياورند ، زيرا غالباً آن اعراب دربيابان ها منتشر بوده اند و در شهرها حضور نمي يافتند ، مگر در اوقات معين و براي اغراض مخصوص و پيامبر را در اين اوقات زيارت مي نموده اند ، و غالباً هم روايتي از پيامبر را در اين اوقات زيارت مي نموده اند ، و غالباً هم روايتي از پيامبر نقل نمي كرده اند.

مصنفين نام كساني را برده اند كه مشهور و معروف بوده و از دكرشان در روايت ساري و جاري بوده است.

و از آنچه گفتيم معلوم شد كه : اين اشكال مرد خرده گير ، بي اساس است و از ميزان انصاف خارج است و در عين اينكه ممكن است عدم ذكر او در عداد صحابه ، بواسطه ارتداد اخير او بوده باشد.

و در تفسير المنار كه سيد محمد رشيد رضا ، مطالب شيخ محمد عبده را جمع آوري كرده است ، در عين اينكه حديث غدير را قبول دارد ، و روايت مي كند ، گرچه براي معناي ولايت همان طريقه مخالفان را پيموده است و از بيان حق خودداري كرده است ، او نيز در آيه سال سائل نظير اين اشكالات را از ابن تيميه گرفته و بازگو مي كند.1

و علامه استادنا المعظم طباطبائي رضوان الله عليه در الميزان اجمالاً جواب كافي مي دهند.2

بازگشت به فهرست

اشكال‌ به‌ شيخ‌ عبده‌ در بازگو كردن‌ اشكالات‌ ابن‌ تيميّه‌
و حقاً از مثل شيخ محمد عبده كه ادعاي حريت ، و آزاد منشي و آزاد فكري مي كند ، چقدر نازيباست كه چنان گرفتار همان آراء و افكار عامه است كه در هرجا سخني از تشيع و ولايت پيش مي آيد ، با كمال عدم انصاف مي گذرد و براي حق تنازل نمي كند و خلاصه مطلب نمي تواند خود را بشكند و در برابر عظمت حق تسليم شود.

از اينجا به دست مي آوريم كه از اين روش فكري ها كه اسير نفس اماره و نگاهداري از نفس مستكبره و شخصيت طلب است ، انتظار فهم و ادراك و اميد انقلاب و حركت به سوي واقع و جهان حقيقت را نمي توان داشت.

اين طباطباي اصفهاني متوفي در سنه 322 ، از بزرگان سادات حسني گويد:

يَا مَنْ يُسِرُّ لِيَ الْعَدَاوَهَ أبْدِهَا وَاعْمَدْ لِمَكْرُوهِي بجِهْدِكَ أوْذَرِ

ِللهِ عِنْدِي عَادَهٌ مَشْكُورَهٌ فيمَنْ يُعَاديني فَلاَ تَتَحَيَّرِ

أنَا واثق بِدُعَآءِ جَدَّي الْمُصْطَفَي لأبِي غَدَاهَ غَدَيرِ خُمَّ فَاخْذَرِ

وَاللَهُ أسْعَدَنَا بِإرْثِ دُعَائِهِ فيمَنْ يُعادِي أوْ يُوَالي فَاصْبِرِ[14]

در اين ابيات همانطور كه در ((ثمارالقلوب)) ثعلبي ص 511 آمده است : ابوعلي رستمي را مخاطب كرده است :

1ـ أي كه دشمني ات را براي من پنهان ميداري ، آن را ظاهر كن ، و آنچه در توان داري در گزند من بركش ، و يا واگذار !

2ـ درباره آنانكه با من عداوت مي كنند ، خداوند پيوسته با من است و الطاف و عنايات او مشكور است ،پس بنابراين تو متحير باش و كار خودت را بكن !

3ـ من اتكاء و اعتماد دارم به دعاي جدم محمد مصطفي كه درباره پدرم ، صبح غدير خم كرد، تو برحذر باش !

4ـ خداوند از ميراث آن دعا ما را سعادتمند نموده ، درباره آنانكه دشمني مي كنند و يا دوستي مي ورزند ، تو شكيبا باش !

شيخ الاسلام حموئي از طريق ابوالحسن واحدي با اسناد متصل خود ، از عبالله بن فضل رافعي در بصره آورده است كه گفت : شنيدم ربيع بن سلمان مي گفت : من به شافعي گفتم : در اينجا قومي هستند كه شكيبائي در استماع فضيلتي براي اهل بيت ندارند ، و چون يكنفر بخواهد فضيلتي را براي آنها بگويد ، مي گويند : اين مرد رافضي است. شافعي اين ابيات را انشاد كرد:

إذَا في مَجْلِسٍ ذَكَرُو عَلِياً وَ سِبْطَيْهِ وَ فَاطِمَهَ الزَّكِيَّهْ

فَأجْرَي بَعْضُهُمْ ذِكْرَي سِوَاهُمْ فَأيْقِنْ أنَّهُ ابْنُ سَلَقْلَقِيَّهْ

إذَا ذَكَرُوا عَلِيَّا أوْبَنِيهِ تَشَاغَلَ بِالرِّوايَاتِ الْعَلِيَّهْ[15]

وَقَالَ : تَجَاوَزُوا يَا قَوْمِ هَذَا فَهَذَا مِنْ حَدِيثِ الرّافِضِيَّهْ

بَرِئْتُ إلَي الْمُهَيْمِنِ مِنْ اُنَاسٍ يرَوْنَ الرَّفْضَ حُبَّ الْفَاطِمِيَّهْ

عَلَي آلِ الرَّسُولِ صَلاَهُ رَبِّي وَلَعْنَتُهُ لِتِلْكَ الْجَاهِلِيَّهْ[16]

1ـ چون در مجلسي سخن از علي ، و دو سبط او ، و از فاطمه رشيده طيبه پر بهره به ميان آورند.

2ـ و در اين ميان بعضي از آنان سخن از غير آنان گويند ، يقين بدان كه او پسر زن فاحشه و بلند صداست.

3ـ و چون نامي از علي و يا پسران او به ميان آيد خود را با روايات پست مضمون و واهي مشغول مي كند.

4ـ و مي گويد : أي جماعت از اينگونه سخن ها درگذريد ، كه از روايات رافضيان است.

5ـ من به سوي خداوند مهيمن و مسيطر برائت مي جويم از انسان هائي كه محبت اولاد فاطمه و منسوبان او را رفض مي دانند.

6ـ صلوات و درود پرودگار من براي اهل بيت رسول خدا باشد ؛ و لعنت خداوند بر آن مردمان جاهلي روش.

السلام عليك يا اميرالمومنين و سيد الوصيين و قائد الغر المحجلين و امام الموحدين و رحمه الله و بركاته. انا بك نشكو و نلوذ و نواليك و من اعدائك نتبراً.

أي روي ماه منظر تو نو بهار حسن خال و خط تو مركز حسن و مدار حسن

در چشم پر خمار تو پنهان فسون سحر در زلف بي قرار تو پيدا قرار حسن

ماهي نتافت ، همچو تو از برج نيكوئي سروي نخاست چون قدت از جويبار حسن

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبري فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

از دام زلف و دانه خال تو در جهان يك مرغ دل نماند نگشته شكار حسن

دايم به لطف دايه طبع از ميان جان مي پرورد به ناز ترا در كنار حسن

گرد لبت بنفشه از آن تازه و ترست كآب حيات مي خورد از جويبار حسن

حافظ طمع بريد كه بيند نظير تو ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن